loading...

ُسوداد؟

بازدید : 8
دوشنبه 5 اسفند 1403 زمان : 5:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

در شیرینی فروشی ایتالیایی پشت میز نشسته بودیم. داشتی شیرینی‌ت را با آرامش می‌خوردی و من در دلم آشوب بود. با قلبی که هزار بار در ثانیه می‌تپید و دست‌هایی که از استرس کرخت شده بودند گفتم «می‌دانم احمقانه است، ولی گاهی که بهش فکر می‌کنم باورم نمیشود قرار است ما بدون اینکه همدیگر را بوسیده باشیم بمیریم.» حالا آشوبم به تو هم منتقل شده بود؟ وقتی رساندمت دم هتل، محکم بغلم کردی و من در بین بازوهای تو شبیه کسی در بغل بیمکس بودم. میخواستم رهایم نکنی. میخواستی رهایم نکنی؟ رفتی داخل. درد، امید، عشق، هوس، غضب، استیصال، سرکشی و ترس را با هم حس می‌کردم. احساس زنده بودن در رگ رگم جاری بود.

پیام دادم گفتم «دارم بهت فکر می‌کنم. حواسم پرت است. اصلا حس خوبی نیست.» جواب داد «منم ترجیحم این بود که خیلی خیلی کمتر ازت خوشم آمده بود.»دلم پر از پروانه، پر از امید، پر از ترس و عشق شد. هر بار می‌بینمش، میگه «میخواهی بغلت کنم و بگویم چقدر برایم عزیزی و چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که تو با منی و چقدر خوش‌شانسم که ...» گوشم پر از زمزمه‌های عشقش است. پر از عشق، پر از ترس و پر از امیدم.

ساعت ۲ صبح بود که تلفن را قطع کردم. از داشتن و نداشتن همزمان،‌ از لذت صمیمیت، از درد دوری، حس می‌کردم تمام عضلاتم منقبض‌اند. هزار بار بیدار شدن کنارت را تصور کرده‌ بودم. هزار بار به لمس بند بند وجودت فکر کرده‌ بودم. اینقدر واقعی اینها را خیال کرده‌ بودم که دلم برای تکرار چیزهایی که هیچوقت اتفاق نیافتادند تنگ بود. بی‌قرار بودم. از هر فرصتی استفاده می‌کردم که در موردت حرف بزنم. امیلیو گفت «اگر تو یک روزی با این پسر ازدواج کنی، من می‌توانم شاعرانه‌ترین قصه‌ی انتظار و وصال را برای حضار تعریف کنم.» و من تصور کردم که تو در تکسیدوی دامادی کنار من می‌خندیدی،‌ با من می‌رقصیدی. بی‌قرار بودم. پر از استیصال بودم. خسته‌ بودم.

ساعت از نیمه شب گذشته. در حال گریه‌ام که زنگ می‌زند. میگم «از احساساتم متنفرم. ضعیفم. از ضعفم متنفرم.» ترس و نفرتم را دور میکند و به جایش مرا پر از عشق می‌کند. حس امنیت می‌کنم. ضعیفم و تنها نیستم. احساساتیم و همچنان دوستم دارد. حس امنیت می‌کنم و این برایم جدید است. آرامشی را دارم که هیچوقت تجربه نکرده‌ام. میگم «تو با من خیلی خوبی.» میگه «لیاقتت هیچی کمتر از بهترین نیست.»

افسرده‌ بودم. تو را تصور می‌کردم که کنار تختم نشستی و با محبت از من میخواهی بلند شوم. حالم بد بود. تو را تصور می‌کردم که بغلم گرفتی. خوابم نمی‌برد. تو را تصور می‌کردم که برایم از نجوم حرف می‌زنی. غمگین بودم. تو را تصور می‌کردم که برایم آشپزی می‌کنی. نوشتم «من به قربان خدا تا که مرا غمگین دید، بهر خوشحالی من در دلم انداخت تو را» چسپاندمش روی پنجره‌ی دفترم.

گفت «بیا هیچوقت از هم جدا نشویم... اصلا نمی‌توانم تصور کنم چیزی ما را از هم جدا بسازد.» کایل گفت «تو مردی را پیدا کردی که بخاطرت به جنگ می‌رود الهه.» افسرده‌ام. میاید و کنار تختم آب می‌گذارد. حالم بد است. در سکوت بغلم می‌کند. خوابم نمی‌برد. با شیطنت او را بیدار نگه می‌دارم و التماس می‌کند بگذارم بخوابد. غمگینم. میگه «ده دقیقه‌ی دیگه پیشتم.» برایم غذا می‌پزد و دوستم میدارد و مرا پر از امنیت می‌کند. از آشپزی متنفرم ولی از وقتی با هم آشپزی می‌کنیم عاشق آشپزخانه و غذاهای فوق‌العاده‌یی که با هم می‌پزیم استم. از خرید متنفر است ولی عاشق وقت‌هایی است که با هم خرید می‌ریم. در دلم آرزو می‌کنم دیگر هرگز تنها آشپزی نکنم، هرگز تنها خرید نرود.

از فکر کردن به تو خسته شدم. فکرت را مثل تومور از سرم کندم و انداختم بیرون. روزی که رهایت کردم، از فکر نداشتن خیالت گریه کردم.حالا مدت‌هاست که به تو فکر نمی‌کنم. ماه‌هاست که هیچ از تو ننوشته‌ام. به ندرت حرف می‌زنیم. دو ماه پیش که با هم صبحانه می‌خوردیم، وقتی پشت میز نشسته بودیم، به شبی که در شیرینی‌فروشی ایتالیایی با هم بودیم فکر کردم. تنها چیزی که در مغرم تکرار میشد این بود که «تو در این مرد چی دیده بودی مگه؟» بی‌قرار این بودم که ایوانز بیدار شود و برگردم پیشش. تا بیدار شد از تو خداحافظی کردم. لحظه‌ی آخر عکس گرفتیم. گفتم «من دو ساعت پیش از خواب بیدار شدم. زشت و خپلم.» گفتی «you look beautiful» دلم تعریف‌های تو را نمی‌خواست. میخواستم هر چه سریعتر عکس بگیریم و من برگردم پیش ایوانز. حتی یادم نیست که بغلت کردم یا نه.

حالا که کنار کسی پر از آرامشم، از فکر اینکه «هیچوقت از هم جدا نشویم» پر از حس ثبات می‌شوم. از فکر اینکه شاید دیگر هرگز قرار نیست درد خواستن و نداشتن را بچشم، خوشحالم. ولی بخشی از من، سوگوار جوانی و سرکشی است. میاید و از تضاد عشق به وصل رسیده و عشق بی‌ثمر می‌نویسد.

بازدید : 5
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 20:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

لیزا همیشه میگه «زندگی روی دور تند است. نمی‌رسم. عقب می‌افتم.» منظورش زندگی در غرب است، یا زندگی دانشجویی است، یا هر چی. ولی راست میگه. به گفته امیرجان صبوری نه سایه‌بان سردی که گل شبنم بگیره، نه آن آغوش گرمی‌ که آدم دَم بگیره.حالا شایدم ربطی به آهنگ امیرجان صبوری نداشته باشه. آغوش است، وقتش نیست. دیروز این دور تند را حس می‌کردم. بعد از تراپی، خودم را به زور از تختم کندم. آماده شدم و رفتم سر کار. بعد از دو ساعت باز خودم را به زور سر صنفم رساندم. وقتی آمدم خانه، انگار که کوه کنده باشم. ایوانز آمد پیشم. هوای بیرون -۴ درجه بود ولی اتاقم خیلی گرم بود. پنجره را باز کردم که هوای اتاق تازه شود. زیر پتو کنار هم روی تخت کوچکم دراز کشیده بودیم و هوای تازه داشت به من جان دیگری میداد. بعد از دو هفته انرژی هیچکاری را نداشتن، با هیجان گفتم «باید بروم بدوم!» قبل از اینکه این انرژی که از غیب آمده بود به غیب برگردد، سریع آماده شدم و زدم بیرون. به اندازه‌ی کافی لباس نپوشیده بودم و تمام وجودم یخ زد!‌ ولی ده دقیقه دویدم و برگشتم. تمام مدت به این فکر می‌کردم که تمام شد!‌ حال بدم تمام شد!‌ کسی که انرژی برای ورزش داشته باشد که افسرده نیست. وقتی برگشتم ایوانز گفت «چی شد؟ نرفتی؟» شاکی گفتم «یعنی چی؟ یک مایل دویدم و برگشتم دیگه.» هم خنده‌ام گرفته بود و هم از حرفش خوشم نیامد. گفت «آخه خیلی سریع برگشتی. به او خاطر پرسیدم. دارم پیتزا گرم می‌کنم.» وقتی با پیتزا برگشت در مورد اینکه نباید دستاوردهای مرا کوچک جلوه بدهد حرف زدیم :)

روی تخت خوابش برد و من سعی کردم اتاقم را کمی‌مرتب کنم. بیدار شد. صنف آنلاین داشت. رئیس دیپارتمنت آمد سر صنف‌شان که بگوید صنف کنسل است چون پروفسورش مُرده!‌ دلداریش دادم. یک پلی‌لیست از آهنگ‌های آمریکایی که چون من اینجا بزرگ نشدم نمی‌شناسم ساختیم. وقتی می‌بردمش خانه، روی پله‌ها ایستاد، خیلی جدی گفت «Baby, i really, really treasure you. do you feel treasured?» عزیزم، تو برای من خیلی، خیلی باارزش استی. احساس با ارزش بودن می‌کنی؟پوکرفیس نگاهش کردم. گفتم «ببینم تو دو دقیقه می‌توانی احساساتت را کنترل کنی؟ روی پله‌ها آخه؟ بیا بریم.» نمیامد. می‌گفت «نه. مهم است که رفتارم به تو حس ارزشمند بودن بدهد. وگرنه باید رفتارم را عوض کنم. احساس با ارزش بودن می‌کنی؟» بعد از اینکه رساندمش خانه، زنگ زدم به امیلیو. از همه چیز حرف زدیم، به شمول اینکه چرا بعضی آدم‌ها اینقدر احساساتی استند. امیلیو گفت «احساسی میشن و تو فکر می‌کنی من که حسش را نادیده می‌گیرم، ولی امیدوارم همیشه فرصت نادیده گرفتنش را به من بدهد.» قهقهه زدم از حرفش.
امصبح که بیدار شدم و پیش آینه داشتم مرطوب‌کننده به پوستم می‌زدم، به دیشب فکر کردم. به اینکه چقدر زیباست که یک چهارشنبه‌شب عادی می‌تواند اینهمه سرشار از زندگی باشد.

بازدید : 20
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 22:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

۱۲ ساله است. تصویری زنگ زده بودم که قصه‌های مورد علاقه‌ام در مورد ضرب‌المثل‌های فارسی را برایش بگویم. به تقلید از ایوانز، سعی کردم در مورد زندگیش کنجکاو باشم و ازش سوال بپرسم. در مورد مبایل جدیدش و تاثیری که مبایل داشتن روی زندگیش دارد پرسیدم. گفت حتی اگر تمام کارهایش را انجام بدهد، مامان بابا همیشه انتقاد می‌کنند که از مبایلش زیاد استفاده می‌کند. گفت بچه بودن سخت است چون همیشه تحت کنترل بقیه است. گفت بی‌صبرانه منتظر است که بزرگ شود و برای دانشگاه خانه را ترک کند. بعد، در یک قسمتی، گذرا گفت «من همیشه نگران اینم که کاری کنم که بقیه دوستم نداشته باشند. مثلا چند سال پیش می‌ترسیدم نمره‌ی بدی بگیرم و مامان بابا دیگر دوستم نداشته باشند.» سعی کردم حفظ ظاهر کنم ولی دلم مچاله شد، خون شد از تصور بچه‌ی ۷ ساله‌ای که ترس از دست دادن عشق خانواده‌اش را داشته باشد. با خنده گفتم «سیتا تو می‌توانی قاتل باشی و من دوستت میداشته باشم. حالا نری خودت را بدبخت کنی، ولی تو می‌توانی معتاد باشی و من دوستت میداشته باشم. اصلا کاری نیست که تو بتوانی بکنی که باعث شود من دوستت نداشته باشم.»

بازدید : 22
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 22:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

هفته‌ی پیش کرونا داشتم. گلودرد، بدن درد و تب یک‌ طرف، قرنطینه یک طرف. داشتم در اتاقم خفه میشدم. استرس اینکه هم‌خانه‌ام را مریض کنم را داشتم و روزانه یکبار آشپزخانه میرفتم که آب و هر چی نیاز دارم را از آشپزخانه بگیرم. باقی وقت را در اتاقم بودم. روزهای آخر شب‌ها با ماسک و هزار لایه کاپشن (سرد است اینجا) میرفتم پارک قدم می‌زدم. شب آخر در اتاقم داشتم احساس خفگی می‌کردم. دوباره، با ماسک و هزار لایه کاپشن غذایم را برداشتم و رفتم در پارکینگ فروشگاه مورد علاقه‌ام داخل موتر تنها غذایم را خوردم.

مامان هر روز زنگ می‌زد که حالم را بپرسد و هی می‌گفت «میخوای بیایم پیشت؟» و من می‌گفتم نیازی نیست و خوبم. یکی از چیزهایی که هزار و پنجصد بار بابتش ناله کرده‌ام این است که مامان بلد نیست به شکل مفیدی دوستم داشته باشد. میدانم که از روی عشق پیشنهاد میداد که بیاید پیشم. ولی عزیز دلم، از آن سر کشور میایی پیش منی که کرونا دارم و در قرنطینه‌ام؟ که چیکار کنی؟ برایم غذا بپزی و بگذاری پشت درم؟ خب چرا یک دهم ِ پول آن تکتی که میخواهی بخری و بیایی دیدنم را از همانجا یک چیزی آنلاین سفارش نمیدی که بیارند پشت درم؟ بگذریم. مهم نیست. دوستم دارد و دلش میخواست در وقت نیازم پیشم باشد.

چون نمی‌توانستم برم آشپزخانه که آشپزی کنم، دسترسی به غذا نداشتم. وضعم هم نمی‌رسید که از رستورانت غذا سفارش بدهم. کارتیک برایم چند ظرف غذا آورد. ربه‌کا برایم غذا آورد. ایوانز که شاگرد آشپز خوبی است و سرآشپز افتضاحی است، اصرار داشت غذا بیارد ولی منعش کردم. در عوض ساعت ۱۰ شبی که تستم مثبت آمد و من کم بود از وحشت و درد گریه کنم، در برف و توفان رفت برایم دوا و اسپری ضد عفونی از دواخانه خرید. با امیلیو ساعتها و ساعتها گپ زدم. مادر هر روز صبح پیام میداد و حالم را می‌پرسید. عرشیا حالم را می‌پرسید. خاله حالم را می‌پرسید. مریض بودم. استرس کارهای عقب‌مانده‌ام را داشتم. آخ که چقدر استرس کارهای عقب‌مانده‌ام را داشتم. بد است که در بزرگسالی مسئوولیت‌هایم در هر حالی مال خودم است. تبدار و دردمند در اتاقم داشتم خفه میشدم. ولی مهمتر از تمام اینها، مهمتر از همه‌ی این منفی‌ها، محبتی بود که از هر طرف به سمتم روان بود. چقدر من خوش‌شانسم. بی‌نهایت شکرگزار آدم‌های فوق‌العاده‌یی استم که هوایم را داشتند، نگرانم بودند و نگذاشتند احساس تنهایی کنم.

بازدید : 1591
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 9:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

در نامه‌ای که به من نوشته بود گفته بود در زندگی آدم باید کوشش کند تمام نقش‌های دنیا را تجربه کند. گفته بود حتی نقش‌های غم‌انگیزی که داشته را هم دوست داشته. با اینکه کار کردن وقتی خُرد بوده تجربه‌ی خوبی نبوده اما خوش است که میتواند کودکان کار را درک کند. نزدیک مرگ بودن، مریض بودن، سلامت بودن،‌ عاشق بودن، پولدار بودن، فقیر بودن، رئیس بودن، کارگر بودن، پرتلاش بودن،‌ بیکار بودن، شاعر بودن، سیاسی بودن، خبرنگار بودن،‌ خوش بودن، جگرخون بودن، همه و همه ارزش تجربه کردن را دارند.

من این روزها استرس مالی واقعی‌تری را تجربه می‌کنم. اگر پس اندازم قبل از فراغتم تمام شود؟ اگر نرسم کرایه‌ی آپارتمان را بدهم؟ اگر پول پارکینگ بیشتر از حد توانم شود؟ اگر پول اپلکیشن‌های دکترا بیشتر از حد توانم شود؟ اگر پس‌اندازم تمام شود؟ اگر بی‌خانمان شوم؟ میتوانم «نداشتن استقامت مالی» را در لیست نقش‌هایی که در زندگی داشتم اضافه کنم.

برچسب ها
بازدید : 1055
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 9:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

به مامان می‌گفتم «مامان دلم به آهنگ‌های عاشقانه میسوزه. دلم میسوزه که میگه 'من دل به تو دادم. توکل به خدا'» عاشق‌ها وضع خرابی دارند. کار زیادی هم ازشان ساخته نیست. مجبور که «توکل به خدا» کنند! منتها کم پیش میآید آدم دست روی دست بگذارد و با «توکل به خدا» کارها جور شود. برای همین دلم به امیدی که قرار است آخرش نتیجه ندهد می‌سوزد. مامان گفت «تو دلت به خودت بسوزه که خودت را کُشتی. نی خواب داری و نی خوراک.» دلم برای خودم به دو دلیل نمی‌سوزد:

اول اینکه مامان نمیداند من چه جانوری استم. مثلا یکبار ساعت ۹ شب یادم آمد کارخانگی ریاضی را باید ۳ ساعت بعد تحویل بدهم. وقت نداشتم که سوالها را دانه دانه حل کنم. یک برنامه در پایتان نوشتم که میتریکس را وارد می‌کردم و برنامه جوابش را میداد. خلاصه اینکه تعریف‌های مردم هیچ به جانم نمی‌شینند. بخاطر اینکه مرا نمیشناسند. فقط خودم میدانم چقدر هیچ استم. فقط خودم میدانم که لیاقت دلسوزی را ندارم.

دوم اینکه من دست روی دست نمی‌گذارم. حدود یک سال است که فکر نمی‌کنم از باقی مردم پَس استم. میترسم این تابستان زمانی باشد که از مردم پس می‌مانم. نیاز دارم روزانه ۱۴ ساعت (شاید بیشتر) کار کنم که هم تحقیقاتم را خلاص کنم و هم برای امتحان GRE آماده شوم. میدانم که شدنی است. وقتهایی که فشار رویم بوده روزانه ۲۰ ساعت هم درس خوانده‌ام. منتها نمیدانم که میتوانم یک تابستان کامل هر روز ۱۴ ساعت کار کنم یا نی. خوبیش میدانی چیست؟ اینکه گزینه‌ی دیگری ندارم. من نمی‌توانم با پشیمانی زندگی کنم. نمی‌توانم بعد از اینهمه تلاش و استرس پس بمانم. عقب بمانم. هیچ باشم.

+ یک کتاب از اکرم عثمان با خودم از افغانستان آورده‌ام. بسیار از سبک نوشتنش خوشم آمده. تا اطلاع ثانوی کوشش می‌کنم از سبکش تقلید کنم. باش ببینیم که چی میشه ;)

++ د ټولې نړۍ مسلمانانو ته د نیکمرغه کوچنی اختر مبارکی وایی :) عید مبارک.

+++ دوشنبه. ۱۸ می‌۲۰۲۰. مامان را از خودم ناامید کردم.

بازدید : 726
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 16:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

میگفت شب‌ها از تنهایی خوابش نمی‌برد. در قلبش حفره‌ای است که جای عشق است. روی تختش که دراز می‌کشد نمی‌داند با اینهمه فضای خالی چیکار کند. گاهی اینقدر داشتن کسی کنارش طبیعی است که همانطور که دارد تلوزیون می‌بیند دستش را دراز می‌کند تا دختری که کنارش نشسته را بغل بگیرد اما می‌بیند دختری کنارش نیست. هیچوقت کسی کنارش نبوده. می‌ترسد تا همیشه تنها بماند. می‌ترسد هیچوقت عاشق نشود.

من حسش را کامل درک نمی‌کنم. فکر می‌کنم این ترس از تنها ماندن تقصیر فیلم‌هایی است که می‌بینیم. در دنیای واقعی هیچکس کار و زندگیش را رها نمی‌کند مثل تد موزبی دنبال the one بگردد. با این حال، امشب یادم آمد که اندرو یکبار بی‌مقدمه گفته بود «بچه‌های تو و کریس حتما نابغه میشن!» همه گیج نگاهش کردیم. نه من بچه میخواهم، نه کریس هم‌سن من است، و نه حرفش ربطی به بحث‌ ما داشت. اما حالا که فکر می‌کنم بچه‌های من و کریس در سه سالگی به دو زبان حرف می‌زنند، در هفت سالگی ایکس را پیدا می‌کنند، در ۱۰ سالگی معادله‌ی شرودینگر را حل می‌کنند، در ۱۴ سالگی ثبوت نسبیت عام انشتین را یاد می‌گیرند، و خلاصه اینکه واقعا واقعا بچه‌های من و کریس شانس خوبی برای نابغه شدن دارند. حیف است که در دنیای واقعی نمیشود کار و زندگی را ول کرد و به دنبال به دست آوردن دل کریس رفت.

بازدید : 637
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 16:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

من در یک برهه‌ از زندگی به اینکه رنج کشیدن میتواند زیبا باشد ایمان داشتم. آنچه تو را نکشد قوی‌ترت می‌کند. قوی شدن زیباست. رشد زیباست. اما در آن ِحاضر هیچ نمی‌توانم رنج کشیدن را زیبا ببینم. حس می‌کنم باید تا میشود رنج را به تعویق انداخت، رنج را جدی نگرفت، رنج را بازی داد. فکر می‌کنم آدم فقط باید بدود. همیشه باید تلاش کند و به هیچ چیزی توجه نکند. از همه چیز بگذرد و فقط دنبال رسیدن به هدفش باشد. اول فکر می‌کردم این نشانه‌ی از دست دادن حس ِهمدردی‌ام است. اما حقیقت این است که افکار و رفتار من تصویرهای متفاوتی خلق می‌کنند. من فکر می‌کنم آدم باید از همه چیز بگذرد، اما در رفتار اینقدر از صدمه زدن به آدم‌ها می‌ترسم که دویدن که سهل است، گاهی نفس هم نمی‌توانم بکشم.

heart made of glass my mind of stone

امیدوارم وقتی این هراس تمام شد آخرش با خودم فکر کنم هه! آنقدری که فکر می‌کردم هم بد نبود.

بازدید : 2782
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 4:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

...زاهد بودم ترانه گویم کردی...

بچه که بودم یکی از چیزهایی که عصبانیم می‌کرد این بود که با من حرف نمی‌زد. نه اینکه من انتظار داشته باشم با من از دِه و درخت‌ها حرف بزند. حتی جواب سوالهایم را هم درست نمی‌داد. بعضی اوقات مجبور میشدم یک سوال را چندبار ازش بپرسم تا جوابم را بدهد. از این کارش متنفر بودم. بعد از ۲۰ سال بلاخره به این نتیجه رسیده‌ام که کم‌حرف است. میتواند با آشناها حفظ ظاهر کند و پرحرفی کند، اما ذاتا کم‌حرف است. بلاخره با این نتیجه کمی‌از عصبانیت انبار شده‌ی ۲۰ ساله‌ام فروکش کرد. چند روز پیش بهش گفتم «میدانی که نسبت به باقی آدم‌ها کم‌حرفی؟» لبخند زد. جوابم را نداد چون کم‌حرف است. البته این روزها با ما حرف میزند و من قرنطینه را از این بابت دوست دارم. دیروز میگفت بعد از ازدواجش وقتی مهاجر شده و شش ماه از زنده یا مرده بودن خانواده‌اش خبر نداشته فقط فلان کار باعث شده «روانی» نشود. حس می‌کنم لغت «روانی» را به این خاطر استفاده کرد که من یک ماه پیش ازش پرسیده بودم «مامان، به نظرت مریض شدم؟ از لحاظ روانی میگم.» یعنی من که روانی شده‌ام بخاطر این است که فلان کار را نمی‌کنم. البته احتمالا روانی نشده بودم. چون نسبت به یک ماه پیش به مراتب بهترم. هر چند هنوز روی لبه‌ی تیغ راه می‌روم.

ُسوداد؟

...از فلک بی ناله کام دل نمی‌آید بدست -- شهد خواهی آتشی زن خانه زنبور را...

۵ ساله بود. تازه خواندن و نوشتن را یادگرفته بود. نمیخواستم تحت فشار بگذارمش اما میخواستم کمکش کنم لذت تعیین کردن و رسیدن به هدف را بچشد. گفتم «میخواهی در صنف‌تان در املا بهترین باشی؟ من میتوانم کمکت کنم.» گفت «نه. در صنف ما جورج در املا بهترین است.» گفتم «میخواهی که 'تو' به جای جورج بهترین باشی؟» گفت «دارم میگم ما یکی را داریم که در املا بهترین است. نیازی نیست من سعی کنم بهترین باشم. جورج است دیگه.» هنوز که هنوز است از حماقت جوابش هنگ می‌کنم. بعد دیروز میگفت:

I know you two had a fight. But how can you throw away an entire relationship because of one fight?

و خب من نمی‌فهمم چطور مغزش از پس پردازش کردن اهمیت رابطه‌ها برمیاید اما نمی‌تواند رقابت را بفهمد.

بازدید : 2195
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 4:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

تعداد زیادی از از پدیده‌های طبیعی رشد نماییدارند. مثلا شما رشد باکتریا را در نظر بگیرید. باکتریای اولی در ظرف یک ساعت ۱ باکتریای دیگه تولید میکند. تعداد باکتریا بعد از یک ساعت ۲تا است. حالا این ۲تا با هم در یک ساعت نفری ۱ باکتریای دیگر تولید میکنند و یک ساعت بعد ما مجموعا ۴تا باکتریا داریم. یک ساعت بعد این ۴تا نفری ۱باکتریا تولید میکنند و ۱۶تا باکتریا داریم. این چرخه تا وقتی غذای باکتریا تمام شود و انرژی برای تولید بیشتر نداشته باشند ادامه دارد. ماجرا برای این هیجان انگیز است که وقتی ۱ باکتریا داشتیم،‌ یک ساعت بعد تعداد باکتریا فقط ضرب ۲ شده بود. اما وقتی ۴ باکتریا داشتیم، بعد از یک ساعت تعداد باکتریا ۱۶تا شده بود. رشد نمایی به حالتی گفته میشود که میزان رشد بستگی به مقدار اولیه دارد. در مثال ما فرمول تعداد باکتریا در هر زمانی این است:

زمان^۲ = تعداد باکتریا

f(t) = 2^t

در آغاز،‌ وقتی زمان = ۰، ما ۱ باکتریا داریم. بعد از یک ساعت،‌ در t = 1 دوتا باکتریا داریم. بعد از ۲ ساعت در t= 2 ما ۴تا باکتریا داریم. بعد از ۲۴ ساعت ما 16,777,216 چیزی نزدیک به ۱۷ ملیون باکتریا داریم.

تعداد مبتلایان کرونا باید رشد نمایی داشته باشد. چون هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد ویروس بیشتر و سریع‌تر پخش میشود و تعداد مبتلایان بیشتر میشود و هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد ... این چرخه ادامه دارد :)

رشد نمایی به عدد ثابت اویلر (e)هم ربط دارد. فرمول بالا را میشود به جای ۲ با e هم نوشت. من با درک فلسفه‌ی عدد e مشکل دارم (این برای من غم‌انگیز است اما شما شانس آوردین :) اگر میدانستم شما حالا توضیحات خواب‌آور و پراکنده‌ی من را می‌خواندین :) ) از آنجا که سعی میکنم از هر فرصتی برای فهمیدن عدد e استفاده کنم، امروز از این وبسایتآمار تعداد مبتلایان ِکرونا در دو و نیم ماه گذشته را دانلود کردم. از داده‌ها نمودار ساختم و خیلی سرسری داده‌ها را به تابع رشد نمایی برازش کردم.* داده‌ها گاهی اینقدر به تابع نمایینزدیکند که حالم از دیدن‌شان خوب میشود :) نکته اینجاست که معادله‌ای که من استفاده کردم اصلا پیچیده نیست. هیـــچ معیار اجتماعی و پزشکی را در ساخت این مدل در نظر نگرفته‌ام. اما با این حال، مدل به حد شگفت‌انگیزی به داده‌های واقعی نزدیک است. یعنی با همین مدل ساده میشود تعداد مبتلایان آینده را تا حد نسبتا دقیقی پیش‌بینی کرد. اینطور که معلوم است ریاضی دروغ نبوده و چیزهایی که در مورد رشد نمایی به ما گفته بودند راست بوده :)

برای هر کشور در فرمول زیر اعدادی که برای c و k نزدیکترین مدل به آمار را میدادند پیدا کردم :

f(t) = c * e t *k

t = زمان

e = عدد اویلر

تصویر پایین تعداد مبتلایان کرونا در هند را از تاریخ ۲۲ جنوری تا ۱۰ آپریل نشان میدهد. دایره‌های سرخ آماری است که در دنیای واقعی گرفته شده و خط ِسیاه پیش‌بینی‌ای است که تابع نمایی در مورد تعداد مبتلایان میکند. محور افقی زمان (به شکل تاریخ) است. محور عمودی تعداد مبتلایان است.

ُسوداد؟

تصویر پایین تمام جزئیات تصویر ِبالا را دارد. تنها تفاوتش این است که آمار از افغانستان است.

ُسوداد؟

البته این رشد نمایی بعد از اینکه جامعه کرونا را کنترول میکند از بین میرود. تعداد مبتلاها ثابت میماند و دیگر زیاد نمیشوند. برای این مورد به آمار کره‌ جنوبی توجه کنید:

رشد نمایی حدود هفتم مارچ کاملا متوقف میشود و مدل ما پیش‌بینی‌گر خوبی برای تعداد مبتلایان آینده نیست.

ُسوداد؟

آمار ایران

+ چندتا از این عکس‌ها را به ایستون فرستادم. میگه «یعنی تو تا این حد حوصله‌ت سر رفته که داری برای کرونا برنامه می‌نویسی؟ D:»

++ هم درس دارم و هم کار. حوصله‌ی هیچکدامشان را نداشتم. با خودم گفتم از بیکاری که بهتر است. این تصویرها را برای حدود ۲۵۰ کشور مختلف ساختم :)

*ویکی‌پدیا میگه Curve fitting به فارسی میشه «برازش منحنی» و من با کمال شرم،‌ واقعا نمیدانم چطور از «برازش منحنی» در جمله استفاده کنم. هدفم این بود که I plotted the data, and tried to fit the data to an exponential growth function of base e.

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 16
  • بازدید کننده دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 135
  • بازدید سال : 1063
  • بازدید کلی : 49861
  • کدهای اختصاصی