loading...

ُسوداد؟

Content extracted from http://egregious.blog.ir/rss/?1742514939

بازدید : 0
سه شنبه 11 فروردين 1404 زمان : 2:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

بیایید که برایتان بگویم. بچه‌های آدم، در مقایسه با بچه‌های باقی حیوانات، در بدو تولد بسیار بی‌دست و پا محتاج استند. گاو و گوسفند فقط چند ساعت بعد از تولدشان میایستند. انسان‌ها ماه‌ها طول می‌کشد تا روی پای خود بایستند. شیر و پلنگ در ۲ سالگی بالغ حساب میشن و خودشان از عهده‌ی تمام کارهای خود برمیایند. انسان‌ در ۲ سالگی نمی‌تواند خودش غذا بخورد، چه برسد به اینکه غذا بپزد :) برای همین برای نوزادهای انسان خیلی مهم است که دوست داشته شوند. میل به دوست داشته شدندر کودکی ریشه‌ی تکاملی دارد. برای نوزادی که حتی برای آب خوردنش هم محتاج به کمک بزرگترهای قبیله/خانواده است، دوست داشته شدن مسئله‌ی مرگ و زندگی است. اگر دوستش داشته باشند و بود و نبودش مهم باشد، زنده خواهد ماند. اگر مورد نفرت باشد، اگر از هزار و یک نیازی که این بچه هر روز دارد خسته شوند، اگر دیگر او را نخواهند، می‌میرد. از تشنگی می‌میرد. از کثیفی می‌میرد. از گشنگی می‌میرد. از سرما و گرما می‌میرد. از بیماری می‌میرد.

گاهی اوقات بچه‌ای که در کودکی محبت ندیده باشد در بزرگسالی در هول و ولا است که همه را راضی نگه دارد. انگار هنوز فکر می‌کند اگر کسی ازش ناراضی باشد ممکن است بمیرد. هنوز فکر می‌کند اگر کسی دوستش نداشته باشد ممکن است بمیرد. هنوز فکر می‌کند اگر اشتباهی کند، ممکن است مردم ازش متنفر شوند و او بمیرد. مریسا که نگرانیم قبل از تمام کردن دکترا خودکشی کند همین مشکل را دارد. لیزا که چندبار وسط جلسه‌اش با استادش گریه کرده همین مشکل را دارد. ربه‌کا که وقتی استادش جلسه‌ی هفتگی‌شان را کنسل کرد، به جای اینکه فکر کند شاید چارلی سرش شلوغ است، به این فکر کرده که «من برای چارلی مهم نیستم. پروژه‌ام برای چارلی مهم نیست.» و بعد تمام روز را گریه کرده همین مشکل را دارد.

امروز وسط جلسه با لیام داشتم به این فکر می‌کردم که «لعنتی! چطور ممکن است من اینهمه افتضاح باشم؟! چقــــــدر لیام باید از من ناامید شده باشد!» و ضربان قلبم روی هزار رفت. نفس‌هایم به شماره افتادند. با لبخند ازش عذر خواستم و رفتم بیرون که خودم را آرام کنم که پیش روی لیام پانیک نکنم چون به ولای علی من اگر جلو رئیسم گریه کنم خودم را از همان پنجره‌ی دفترش پرت می‌کنم پایین. به خیر گذشت. خودم را آرام کردم و با لبخند برگشتم به جلسه. منتها تا امروز خودم را تافته‌ی جدا بافته می‌دیدم، ولی مثل اینکه نه؛ منم همین مشکل را دارم.

بازدید : 0
شنبه 8 فروردين 1404 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

یکی از چیزهایی که من خیلی ازش وحشت دارم بچه‌دار شدن است. منظورم بارداری و زایمان نیست. منظورم والد بودن است. هر چند ماه یکبار در موردش کابوس می‌بینم. خواب می‌بینم کسی یک نوزاد را میگذارد بغلم و من باید ازش مواظبت کنم. در خوابم نوزاد آرام است،‌ ولی من از تصور اینکه قرار است تا آخر عمرم بند این کودک باشم وحشت دارم. اکثریت قریب به اتفاق آدم‌های اطرافم (چه مرد چه زن) ترس این اتفاق را دارند، به جز سام. سام دو سال از ازدواجش گذشته بود که بدون اینکه حتی خبر داشته باشد باردار است، جنینش سقط شد. بعد از این سقط جنین برای کودکی که هرگز زاده نشد تا مدت‌ها عزادار بود. دیدن خون اشکش را در میآورد. حرف از بارداری، حرف از مادری و هر چیزی که حتی یک درصد به بچه‌داری ربط داشت اشکش را در میاورد. یکی از شب‌ها، بعد از پارتی وقتی اکثر مهمان‌ها رفته بودند و فقط من، سام، جوزف، کیوان و یکی دو نفر دیگر بودیم، کسی در مورد دوستم جیا پرسید. گفتم جیا باردار است و زیاد نمی‌بینیمش. گفتم حتما باید خیلی سخت باشه که هم در حال دکترا گرفتن باشی و همه بچه‌داری کنی؛ خدا نصیب هیچکس نکند. هنوز حتی حرفم تمام نشده بود که متوجه شدم نباید پیش سام این حرف احمقانه و بی‌دلیل را میزدم. بلند شدم. دست سام را گرفتم و رفتیم دستشویی و در را بستم. زیر چراغ‌های کریسمس در دستشویی بغلش کردم و گفتم «ببخشید.» دست‌هایش را دورم پیچید و آرام پشت هم زمزمه کرد «it's ok. i'm not mad at you. i love you. it's ok.» و وقتی ازم جدا شد، هنوز داشت اشک می‌ریخت. همانجا کف حمام نشستیم و برایم مفصل از غصه‌یی که بعد از سقط جنین دامنش را گرفته بود حرف زد. وقتی دلش خالی شد، گفت «تا قبل از امشب تجربه‌ی ناراحتی قریب‌الوقوع را نداشتم.» گفتم «یعنی چی؟» گفت «منظورم این است که تو حتی قبل از اینکه من فرصت داشته باشم عکس‌العمل نشان بدهم فهمیدی که دلم شکسته. دفعتا ازم عذر خواستی. نگذاشتی بابتش غصه بخورم.»

سام عزیزم، اینکه ازت بی‌خبرم و نمی‌دانم کجا زندگی می‌کنی، بچه‌دار شدی یا نه، بعضی اوقات شبیه فاجعه است. از راهی که نمی‌دانم دور است یا نزدیک، برایت آرامش و خوشبختی آرزو می‌کنم.

بازدید : 0
شنبه 8 فروردين 1404 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

همینطور که حرف میزند گریه‌اش می‌گیرد. میگه «تو گاهی خیلی ترسناکی.» با استیصال در آشپزخانه ایستاده‌ام. با گیجی نگاهش می‌کنم. اشکش را پاک می‌کند و با بغض میگه «خیلی سردی. خیلی خیلی سردی.» نمی‌دانم چی بگویم. ایوانز، دقیقا دو روز پیش در همین مورد با من حرف می‌زد. انگار وقتی سر موضوعی ناراضی استم، تبدیل میشم به کوه یخ. ایوانز هم با بیچارگی می‌گفت نمی‌داند وقتی سردم و نمی‌تواند نزدیکم شود چیکار کند. راهی به ذهنش نمی‌رسد. می‌ترسد. دست و پایش را گم می‌کند. حالا این دختر گریان، بعد از یک روزی که انگار هیچوقت قرار نبود تمام شود، آمده بود که پیشم باز از همان موضوع شکایت کند. حالا که فکر می‌کنم، آن باری که روانشناسم را به گریه انداختم هم از همین عکس‌العملم بود. لعنتی...

زنگ میزنه. با محبت میگه «الهه ... میشه دیگه به من نگی 'برو گمشو'؟ حس بدی پیدا می‌کنم. من که هیچوقت با تو بد حرف نمی‌زنم. تو هم با من بد حرف نزن.» منتظرم تا حرفش تمام شود. بعد از یک ثانیه سکوت، با انزجار پشت تلفن میگم «برو گمشو.» قطع می‌کنم. میخواهم دیگر هیچوقت صدایش را نشنوم. نفس‌هایم تند و منقطع‌اند. نفس‌های عمیق میکشم. کم کم آرام میشوم و یادم میاید که عاشق این پسرم. دوباره زنگ می‌زند. میترسم کار به جاهای باریک بکشد. میگم «توانایی ذهنی حل تعارض را ندارم. واقعا ندارم. نمی‌توانم. نمی‌توانم.» برخلاف انتظارم، او عصبانی نیست. با آرامش میگه «باشه. باشه. در مورد روزت بهم بگو.» از مهربانی و گذشتش بغضم می‌گیرد.

روز بعدش گفت «میدانی دیشب به چی فکر می‌کردم؟ به اینکه تو نهایتش در سال دو بار به من بگی برو گمشو. خب که چی؟ اگر قیمتی که باید برای این رابطه بپردازم این است که سالی دوبار از تو فحش بخورم، با اشتیاق این قیمت را می‌پردازم.» کلمات نمی‌توانند میزان شرمندگی که پیش خودم حس کردم را بیان کنند. دلم خواست در بغلش زار بزنم که اینهمه بی‌قید و شرط دوستم دارد. دلم خواست بمیرم که اذیتش کردم. خواستم برایش بهتر باشم. میخواهم برای تمام آدم‌هایی که مرا دوست دارند بهتر باشم. لیاقت این آدم‌ها بیشتر از کوه سرد و بی‌اعصابی است که منم. لیاقت این آدم‌ها هیچی جز بهترین نیست. میخواهم بهتر باشم. میخواهم برای این آدم‌ها بهترین باشم.

دور از رخ ات صحرای درد است خانه‌ی من

خورشید من کجاییسرد است خانه‌ی من

من درد مند عشقم درمان من تویی تو

من پایبند صدقم پیمان من تویی تو

امید من تویی تو ایمان من تویی تو

دیدم ترا زشادی از آسمان گذشتم

جانان من که گشتی دیگر زجان گذشتم

آخر خودت گواهی من از جهان گذشتم

غیر تو من به دنیا یار دیگر ندارم

غیر از خیال عشقت فکری به سر ندارم

سر میدهم و لیکن دست از تو بر ندارم

دور از رخ ات صحرای درد است خانه‌ی من

خورشید من کجاییسرد است خانه‌ی من

ابولقاسم لاهوتی با صدای فرهاد دریا

بازدید : 3
سه شنبه 4 فروردين 1404 زمان : 7:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

سال اولم در دانشگاه UT، یکی از شب‌های قبل از امتحان کایل آخر شب با کلافگی بهم گفت «تو چرا اینقدر منفی استی؟ همه در مورد این امتحان استرس داریم. اینکه تو هی ناله کنی که استرس داری حال همه را بدتر می‌کند.» کاملا درست می‌گفت. متوجه تاثیر منفی‌گراییم روی آدم‌های اطرافم نبودم. از همان شب تصمیم گرفتم این رفتارم را عوض کنم. یک سال بعد، وقتی شب قبل از امتحان تای گفت «تشکر که اینهمه انرژی مثبت داری و به همه آرامش میدی.» شوکه شدم. به خودم افتخار کردم. حس خوبی بود که نقصی که در شخصیتم دیده بودم را اینقدر قشنگ ترمیم کردم که شده بود یکی از نکات قدرتم. تغییرات این مدلی هنوز برایم خیلی شیرینند. وقتی کسی از آشپزیم تعریف می‌کند، یا از پوستم تعریف می‌کند، یا از زبانم تعریف می‌کند، تماما پر از خوشی میشم. اینها جنبه‌هایی بودند که خیلی بابت ضعفشان اذیت میشدم و حالا از نکات قوتم استند.

حالا چرا در این مورد حرف میزنم و هی از خودم تعریف می‌کنم؟ دیشب پدر ایوانز، که میداند نوشابه رژیمی‌را بیشتر از پسرش دوست دارم، وقتی رفته بود برای خودش غذا بخرد، برای من از رستورانت نوشابه خریده بود. آمد گفت «بیا. این نوشابه رژیمی‌مال تو.» تعارف کردم و گفتم نه من نوشابه‌ی شما را نمیخورم. گفت «نه نه. مال من نیست. مخصوص برای تو خریدم چون دوست داری.» تمام امروز به یاد آن نوشابه لبخند زدم :) و خب، من معمولا افسرده‌تر از اینم که بتوانم از خوشی‌های کوچک لذت ببرم. البته این تغییری نیست که رویش کنترل زیادی داشته باشم، ولی با این‌حال دوست دارم تجلیلش کنم ^_^

برچسب ها شادی های کوچک,
بازدید : 2
شنبه 1 فروردين 1404 زمان : 2:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

من و سیتا سالهاست برای هم نامه می‌فرستیم. برایش یک نامه‌ی طولانی و قشنگ نوشتم. پر از استیکر و پر از خبرهای اخیر زندگیم. در نامه‌ی قبلیش گفته بود «من و تو مشکلمان برعکس است. تو یک عالمه کتاب داری و دلت نمی‌کَشد کتاب بخوانی، من پول ندارم کتاب بخرم.» برایش لای صفحه‌های نامه پول گذاشتم که کتاب بخرد. حالم از نامه‌ای که فرستادم خوب شد. ایوانز میگه به زودی بزرگ میشه و علاقه‌یی به نامه رد و بدل کردن نمی‌داشته باشد. تا هست لذتش را ببر. راست میگه. و لذت می‌برم از نامه‌نگاری‌هایم با سیتا. ۱۲ سالش است. چند سال بعد وقتی کارتن نامه‌های این چندسال را باز کنیم و دغدغه‌ها و روزمرگی‌هایش را بخوانیم، چقدر برای هردویمان رشد و بلوغش ملموس و زیبا خواهد بود.

---------------------------------

داشتم بهش از تراپی می‌گفتم که چقدر سخت است و چقدر من کتاب می‌خوانم، می‌نویسم، زور می‌زنم که آدم بهتری باشم و دارد نفسم در میاید. گفت «همه‌ی آدم‌ها درگیر سختی استند.» معمولا وقتی در مورد مشکلات من حرف می‌زنیم، تائیدم می‌کند، عشق می‌ورزد و چیز خاصی اضافه نمی‌کند. این مدل حرف زدنش برایم نو بود و میخواستم بیشتر بگوید. با چشم‌های منتظر نگاهش کردم. ادامه داد «به سرای نگاه کن. به خاطر نژادپرستی آدم‌های اطرافش زندگیش بهم ریخته. مثلا من تمام بچگیم، تا قبل از اینکه دانشگاه را شروع کنم، حتی یک دوست هم نداشتم... دوام آوردم چون دور و برم پر از عشق بود.» منظورش محبت خانواده‌اش است. خانواده‌ش به راستی که خیلی مهربانند. رابطه‌ی فوق‌العاده‌یی با پدر و مادرش دارد. میخواستم بگویم فرق ما همین است. که او در خانه اینقدر عشق و امنیت داشته که تمام سختی‌های زندگی هیچوقت قرار نیست از پا درش بیارند.

ولی امروز میدانی به چی فکر می‌کنم؟ همان عشق و امنیتی که ایوانز همراهش بزرگ شده و من حسرتش را میخورم را، حالا در زندگیم دارم. از هزاااار مسیر متفاوت به زندگیم عشق می‌ریزد. عملا کاری نیست که امیلیو و ایوانز برایم نکنند. لیزا، ربه‌کا و کارتیک پایه‌ی تمام ایده‌ها، سخنرانی‌ها، غصه‌ها و حرافی‌هایم استند. از طریق همین وبلاگ بارها و بارها شما محبت به سمتم روانه کردید. از روزنه‌هایی که حتی به ذهن کسی هم نمی‌رسد به زندگیم عشق روانه است.

---------------------------------

خواهر ایوانز بهش پیام داده بود که «امروز روز جهانی دوست‌دختر است. یادت نره به دوست‌دخترت تبریک بگی.» هنوز خواهرش را حتی ندیده بودم. چند روز قبل از ولنتاین باز زنگ زده بود که بهش ولنتاین را یادآوری کند. عاشق روح پاک و مهربانی این دخترم.

--------------------------

کارتیک.

هر دو پشت به دروازه، چهار زانو، مقابل هم داخل موتر نشسته‌ایم. قوطی آیسکریم را نوبتی به دست گرفته طعم بهشتی آیسکریم چیزکیک تمشک را مزه مزه می‌کنیم. تمام حرفهایش را ریخته وسط. از ترس کودکی‌هایش تا طلاق پدر و مادرش تا تنهایی و هزار و پنجصد چیز دیگر را برایم فاش کرده. سوال می‌پرسم و تحلیل می‌کنیم و حالش ذره ذره بهتر میشود. نوبت من است که حرف بزنم. میگم «از این نمی‌ترسم که روزی عاشقم نباشد. ولی حتی از فکر اینکه یک روزی بهش نگاه کنم و قلبم نریزد، بودنش زندگیم را بهتر نکند، حضورش برایم آزاردهنده باشد، نفسم بند میرود. بی‌حد از احتمال اینکه روزی عاشقش نباشم می‌ترسم. آدم فوق‌العاده‌یی است. میخواهم تا ابد دوستش داشته باشم.»

--------------------------

ربه‌کا و لیزا پیام می‌فرستند که «نوروز مبارک!» دلم باغ باغ میشود برای آهنگ‌های نوروزی، سبزه، هفت میوه، گل سرخ، سخی جان. بیقرار میشوم. دلم برای خانواده‌ام تنگ میشود. ده سال است که نوروز را درست تجلیل نکرده‌ام. حداقل ۴ سال است که نوروز را اصلا تجلیل نکرده‌ام چون دور از خانواده‌ استم و حتی خبر نمیشم که نوروز است. امروز نمی‌دانم چرا دلم برای نوروز تنگ شد. حالا در این کافه دارم در مورد fast radio bursts مقاله می‌خوانم و به آهنگ‌های عیدی گوش میکنم:

بهار ملک ما جوره نداره

کس از این سبز گل مهره نداره

اگر باغ بهشتم را نبخشند

وطن باشه دلم غوره نداره

ای بهار آمده، قرار آمده

ای که پس از سفر، نگار آمده


تو لبخندی بزن تا گل بخندد

درخت و سبزه و سنبل بخندد

درخت و سبزه و سنبل چه باشه

بھار و دختر کابل بخندد

ای بهار آمده، قرار آمده

ای که پس از سفر، نگار آمده


ز انبوه بزرگ جمع یاران

یکی کس را ھمه چشم انتظاران

شکوفه قاصد چابک‌تر از باد

رسید و گفت می‌آید بھاران

ای بهار آمده، قرار آمده

ای که پس از سفر، نگار آمده


مبارک باشه سال نو وطندار

خوشی ھمرای تو روز و شو وطندار

شو شیرین نصیب جان تو باد

نباشه چشمکایت بی‌خو وطندار

بازدید : 4
جمعه 23 اسفند 1403 زمان : 1:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

هفته‌ی قبل که حرف زدیم، خیلی خیلی حس زیبایی داشتم. مشغله‌های ذهنیم آرام شدند. در مورد چند موضوعی که دل نا دل بودم تصمیم گرفتم. افکار پراکنده‌ام دسته‌بندی شدند. همانطور که گپ می‌زدیم با آرامش کامل به خواب رفتم. بعدش ولی، به این فکر می‌کردم که چرا من به کس دیگری برای این آرامش نیاز دارم؟ چرا نمی‌توانم خودم افکار پراکنده‌ام را دسته‌بندی کنم؟ چرا آرامش ذهنی من باید دست دیگری باشد؟ اگر یک روزی او نخواهد با من حرف بزند من قرار است آشفته باشم؟ چرا اینهمه حالم بعد از حرف زدنش بهتر شد؟ چطور به خودم اجازه دادم با کسی اینهمه صمیمی‌شوم؟ چرا اینهمه با او احساس نزدیکی می‌کنم؟ باید مواظب باشم. نزدیکی و ناامنی دو روی یک سکه‌اند. نمی‌خواهم دیگر حرف بزنیم. فکر ساعت‌ها حرف زدن با او وجودم را از ترس پر می‌کرد!‌ دیشب زنگ زدم که ازش در مورد درد زانویم بپرسم. باز با دویدن به زانویم آسیب زده‌ام. دفعه‌ی پیش دلیلش کفش‌های کهنه‌ام بود. زنگ زده بودم که بپرسم به نظرش اینبار چرا زانویم اذیت است. وقتی آن موضوع حل شد، گفتم «یک چیز دیگه هم است که میخواستم بگم... نمی‌دانم چرا بعد از اینکه هفته‌ی قبل حرف زدیم و حالم بعد از گفتگویمان خیلی خوب بود، ترسیدم. نمی‌خواهم حرف بزنیم. نمی‌دانم در مغزم چی می‌گذرد. نمی‌دانم چرا فکر حرف زدن با تو مرا پر از اضطراب می‌کند.» گفت «چون صمیمیت ترسناک است. چیزهای خوب هم با ریسک از دست‌رفتن میایند و برای همین گاهی ترسناکند.» گفتم «همینی است که تو میگی... یک مدت نمی‌خواهم حرف بزنیم. میشه با من صبور باشی؟» گفت «بلی بلی حتما! حالا صبوری نکنم چی کنم؟ :)» اینطور شد که بعد از یک و نیم سال، تماس‌های هفتگی من و امیلیو متوقف شدند.

بازدید : 7
پنجشنبه 22 اسفند 1403 زمان : 5:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

زخم‌های لیزا را پانسمان کردم. حتی زخمی‌که روی شانه‌اش بود و قرار بود خودش پانسمان کند. با ناز گفت «i love you» زخم پشتش را هم پانسمان کردم. یاد سیتاگکم افتادم که ساعدش را سوختانده بود و هر روز پانسمانش را عوض می‌کردم. سیتاگکم شجاع‌ترین بچه‌ایی است که در عمرم دیده‌ام. در حین عوض کردن پانسمان آخ نمی‌گفت. قرار شد فردا باز لیزا را کمک کنم. چند دقیقه بعد در دفترم بودیم و می‌گفت با هیجان در مورد برنامه‌های آینده‌اش با مادر و پدرش حرف زده و آنها بدون شنیدن هیچ جزئیاتی، از همان اول کار به شدت مخالفت کرده‌اند. می‌گفت پدر و مادرش نمی‌شناسند که کی است؛ هنوز نمی‌فهمند چه علایقی دارد؛ هنوز درکش نمی‌کنند؛ هنوز او را نمی‌بینند. روانشناسش ازش پرسیده «کی تو را می‌بیند؟» و لیزا گفته «الهه.»

-----

بعد از یک عالمه گریه و یک عالمه نوشتن، میخواستم ذهنم را آرام کنم. به کارتیک پیام دادم و رفتیم پیش دریاچه‌ی جاسوس. spy pond. به کارتیک توضیح دادم که دارم از بی‌عدالتی تمام این ماجراها تکه تکه میشم. می‌میرم که آدم‌هایی که ما را اذیت کردند دارند آرام و آسوده زندگی می‌کنند و ما باید هر هفته تراپی بریم و ضجه بزنیم و دور دریاچه‌ی جاسوس راه بریم و خودخوری کنیم و دستمان به هیچ جایی بند نباشد. میخواهم به بدن و صورتم چنگ بزنم که مردم ببینند دردم را. که کسی برایم کاری کند. از بیکسی هلاک شدم و کس ندید.

البته حالا به مراتب بهترم. تا نیمه شب با کارتیک حرف زدم و بهتر شدم. زمان هم گذشته. خوبم.

-----

روز بعدش دوباره پانسمان لیزا را عوض می‌کردم. وقتی تشکری کرد، گفتم «I got you baby» بیبی را به معنای «عزیزم» استفاده کردم. ولی یک لحظه لیزا را به مظلومیت یک بچه دیدم. یادم آمد که دیروز در کافه داشت برایم در مورد یک تجربه‌ی روانشناسی می‌گفت که از مادر بچه‌های چند ماهه خواستن وسط بازی کردن با بچه، برای دو دقیقه بچه را کاملا ندید بگیرند و هر چی بچه برای برقرار ارتباط تلاش می‌کند، با بچه تعامل نکنند. در ویدیو این بچه‌ها با وضوح بی‌قرار، مضطرب و پریشان میشن. وقتی حال بچه‌ها را وصف می‌کرد، بعد از هر دو سه جمله با خنده مکث می‌کرد و می‌گفت «گریه نمی‌کنم. گریه نمی‌کنم.» و تند تند پلک می‌زد و به سقف نگاه می‌کرد که وسط کافه گریه نکند. درد این بچه‌ها، درد من لیزا هم است. داریم از فقدان حمایت از طرف پدر و مادرمان هلاک میشویم. وقتی حرفش تمام شد، گفتم «تمام بچگی ما شبیه همین تجربه بود، مگه نه؟» با بغض سر تکان داد... پانسمانش را عوض می‌کردم. وقتی تشکری کرد، گفتم «i got you baby» و یک لحظه مثل یک baby مظلوم دیدمش. گفتم «اصلا میدانی چی است لیزا؟ بیا یک روز بریم یک کافیشاپ و با من با جزئیات کامل در مورد برنامه‌های آینده‌ات حرف بزن. بچه‌ی خودم باش. خیلی کنجکاوم برنامه‌هایت را بدانم. بیا حرف بزنیم و به من بگو چطور می‌توانم ازت حمایت کنم.» بغلم کرد و گفت «تو که برنامه‌هایم را میدانی.» گفتم «مهم نیست. دوباره بگو. با جزئیات بیشتر بگو.»

-----

هنوز از تراپی روز چهارشنبه حالم بد است. آن شش‌ماهی که تراپیستم مرخصی مادرانه (maternity leave) بود و تراپی نداشتم، حالم به مراتب بهتر بود. دارم جدی به ول کردن روند درمانم فکر می‌کنم. ایوانز که شاهد حال خوبم خارج از تراپی بوده، فکر می‌کند تصمیم درست رها کردن تراپی است. ولی ایوانزی که با تمام سختی‌های زندگیش هنوز از نظر من و امثال من لای پر قو بزرگ شده، حال مرا و شکنندگی روحی مرا نمی‌فهمد. برنامه‌های امشبم را کنسل کرده‌ام و امیدوارم امیلیو بیکار باشد که بتوانم مغزم را پیشش خالی کنم. با هم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم.

-----

با تمام اینها، حالم خوب است. کمی‌پریشانم ولی خوبم.

بازدید : 18
دوشنبه 5 اسفند 1403 زمان : 5:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

در شیرینی فروشی ایتالیایی پشت میز نشسته بودیم. داشتی شیرینی‌ت را با آرامش می‌خوردی و من در دلم آشوب بود. با قلبی که هزار بار در ثانیه می‌تپید و دست‌هایی که از استرس کرخت شده بودند گفتم «می‌دانم احمقانه است، ولی گاهی که بهش فکر می‌کنم باورم نمیشود قرار است ما بدون اینکه همدیگر را بوسیده باشیم بمیریم.» حالا آشوبم به تو هم منتقل شده بود؟ وقتی رساندمت دم هتل، محکم بغلم کردی و من در بین بازوهای تو شبیه کسی در بغل بیمکس بودم. میخواستم رهایم نکنی. میخواستی رهایم نکنی؟ رفتی داخل. درد، امید، عشق، هوس، غضب، استیصال، سرکشی و ترس را با هم حس می‌کردم. احساس زنده بودن در رگ رگم جاری بود.

پیام دادم گفتم «دارم بهت فکر می‌کنم. حواسم پرت است. اصلا حس خوبی نیست.» جواب داد «منم ترجیحم این بود که خیلی خیلی کمتر ازت خوشم آمده بود.»دلم پر از پروانه، پر از امید، پر از ترس و عشق شد. هر بار می‌بینمش، میگه «میخواهی بغلت کنم و بگویم چقدر برایم عزیزی و چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که تو با منی و چقدر خوش‌شانسم که ...» گوشم پر از زمزمه‌های عشقش است. پر از عشق، پر از ترس و پر از امیدم.

ساعت ۲ صبح بود که تلفن را قطع کردم. از داشتن و نداشتن همزمان،‌ از لذت صمیمیت، از درد دوری، حس می‌کردم تمام عضلاتم منقبض‌اند. هزار بار بیدار شدن کنارت را تصور کرده‌ بودم. هزار بار به لمس بند بند وجودت فکر کرده‌ بودم. اینقدر واقعی اینها را خیال کرده‌ بودم که دلم برای تکرار چیزهایی که هیچوقت اتفاق نیافتادند تنگ بود. بی‌قرار بودم. از هر فرصتی استفاده می‌کردم که در موردت حرف بزنم. امیلیو گفت «اگر تو یک روزی با این پسر ازدواج کنی، من می‌توانم شاعرانه‌ترین قصه‌ی انتظار و وصال را برای حضار تعریف کنم.» و من تصور کردم که تو در تکسیدوی دامادی کنار من می‌خندیدی،‌ با من می‌رقصیدی. بی‌قرار بودم. پر از استیصال بودم. خسته‌ بودم.

ساعت از نیمه شب گذشته. در حال گریه‌ام که زنگ می‌زند. میگم «از احساساتم متنفرم. ضعیفم. از ضعفم متنفرم.» ترس و نفرتم را دور میکند و به جایش مرا پر از عشق می‌کند. حس امنیت می‌کنم. ضعیفم و تنها نیستم. احساساتیم و همچنان دوستم دارد. حس امنیت می‌کنم و این برایم جدید است. آرامشی را دارم که هیچوقت تجربه نکرده‌ام. میگم «تو با من خیلی خوبی.» میگه «لیاقتت هیچی کمتر از بهترین نیست.»

افسرده‌ بودم. تو را تصور می‌کردم که کنار تختم نشستی و با محبت از من میخواهی بلند شوم. حالم بد بود. تو را تصور می‌کردم که بغلم گرفتی. خوابم نمی‌برد. تو را تصور می‌کردم که برایم از نجوم حرف می‌زنی. غمگین بودم. تو را تصور می‌کردم که برایم آشپزی می‌کنی. نوشتم «من به قربان خدا تا که مرا غمگین دید، بهر خوشحالی من در دلم انداخت تو را» چسپاندمش روی پنجره‌ی دفترم.

گفت «بیا هیچوقت از هم جدا نشویم... اصلا نمی‌توانم تصور کنم چیزی ما را از هم جدا بسازد.» کایل گفت «تو مردی را پیدا کردی که بخاطرت به جنگ می‌رود الهه.» افسرده‌ام. میاید و کنار تختم آب می‌گذارد. حالم بد است. در سکوت بغلم می‌کند. خوابم نمی‌برد. با شیطنت او را بیدار نگه می‌دارم و التماس می‌کند بگذارم بخوابد. غمگینم. میگه «ده دقیقه‌ی دیگه پیشتم.» برایم غذا می‌پزد و دوستم میدارد و مرا پر از امنیت می‌کند. از آشپزی متنفرم ولی از وقتی با هم آشپزی می‌کنیم عاشق آشپزخانه و غذاهای فوق‌العاده‌یی که با هم می‌پزیم استم. از خرید متنفر است ولی عاشق وقت‌هایی است که با هم خرید می‌ریم. در دلم آرزو می‌کنم دیگر هرگز تنها آشپزی نکنم، هرگز تنها خرید نرود.

از فکر کردن به تو خسته شدم. فکرت را مثل تومور از سرم کندم و انداختم بیرون. روزی که رهایت کردم، از فکر نداشتن خیالت گریه کردم.حالا مدت‌هاست که به تو فکر نمی‌کنم. ماه‌هاست که هیچ از تو ننوشته‌ام. به ندرت حرف می‌زنیم. دو ماه پیش که با هم صبحانه می‌خوردیم، وقتی پشت میز نشسته بودیم، به شبی که در شیرینی‌فروشی ایتالیایی با هم بودیم فکر کردم. تنها چیزی که در مغرم تکرار میشد این بود که «تو در این مرد چی دیده بودی مگه؟» بی‌قرار این بودم که ایوانز بیدار شود و برگردم پیشش. تا بیدار شد از تو خداحافظی کردم. لحظه‌ی آخر عکس گرفتیم. گفتم «من دو ساعت پیش از خواب بیدار شدم. زشت و خپلم.» گفتی «you look beautiful» دلم تعریف‌های تو را نمی‌خواست. میخواستم هر چه سریعتر عکس بگیریم و من برگردم پیش ایوانز. حتی یادم نیست که بغلت کردم یا نه.

حالا که کنار کسی پر از آرامشم، از فکر اینکه «هیچوقت از هم جدا نشویم» پر از حس ثبات می‌شوم. از فکر اینکه شاید دیگر هرگز قرار نیست درد خواستن و نداشتن را بچشم، خوشحالم. ولی بخشی از من، سوگوار جوانی و سرکشی است. میاید و از تضاد عشق به وصل رسیده و عشق بی‌ثمر می‌نویسد.

بازدید : 16
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 20:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

لیزا همیشه میگه «زندگی روی دور تند است. نمی‌رسم. عقب می‌افتم.» منظورش زندگی در غرب است، یا زندگی دانشجویی است، یا هر چی. ولی راست میگه. به گفته امیرجان صبوری نه سایه‌بان سردی که گل شبنم بگیره، نه آن آغوش گرمی‌ که آدم دَم بگیره.حالا شایدم ربطی به آهنگ امیرجان صبوری نداشته باشه. آغوش است، وقتش نیست. دیروز این دور تند را حس می‌کردم. بعد از تراپی، خودم را به زور از تختم کندم. آماده شدم و رفتم سر کار. بعد از دو ساعت باز خودم را به زور سر صنفم رساندم. وقتی آمدم خانه، انگار که کوه کنده باشم. ایوانز آمد پیشم. هوای بیرون -۴ درجه بود ولی اتاقم خیلی گرم بود. پنجره را باز کردم که هوای اتاق تازه شود. زیر پتو کنار هم روی تخت کوچکم دراز کشیده بودیم و هوای تازه داشت به من جان دیگری میداد. بعد از دو هفته انرژی هیچکاری را نداشتن، با هیجان گفتم «باید بروم بدوم!» قبل از اینکه این انرژی که از غیب آمده بود به غیب برگردد، سریع آماده شدم و زدم بیرون. به اندازه‌ی کافی لباس نپوشیده بودم و تمام وجودم یخ زد!‌ ولی ده دقیقه دویدم و برگشتم. تمام مدت به این فکر می‌کردم که تمام شد!‌ حال بدم تمام شد!‌ کسی که انرژی برای ورزش داشته باشد که افسرده نیست. وقتی برگشتم ایوانز گفت «چی شد؟ نرفتی؟» شاکی گفتم «یعنی چی؟ یک مایل دویدم و برگشتم دیگه.» هم خنده‌ام گرفته بود و هم از حرفش خوشم نیامد. گفت «آخه خیلی سریع برگشتی. به او خاطر پرسیدم. دارم پیتزا گرم می‌کنم.» وقتی با پیتزا برگشت در مورد اینکه نباید دستاوردهای مرا کوچک جلوه بدهد حرف زدیم :)

روی تخت خوابش برد و من سعی کردم اتاقم را کمی‌مرتب کنم. بیدار شد. صنف آنلاین داشت. رئیس دیپارتمنت آمد سر صنف‌شان که بگوید صنف کنسل است چون پروفسورش مُرده!‌ دلداریش دادم. یک پلی‌لیست از آهنگ‌های آمریکایی که چون من اینجا بزرگ نشدم نمی‌شناسم ساختیم. وقتی می‌بردمش خانه، روی پله‌ها ایستاد، خیلی جدی گفت «Baby, i really, really treasure you. do you feel treasured?» عزیزم، تو برای من خیلی، خیلی باارزش استی. احساس با ارزش بودن می‌کنی؟پوکرفیس نگاهش کردم. گفتم «ببینم تو دو دقیقه می‌توانی احساساتت را کنترل کنی؟ روی پله‌ها آخه؟ بیا بریم.» نمیامد. می‌گفت «نه. مهم است که رفتارم به تو حس ارزشمند بودن بدهد. وگرنه باید رفتارم را عوض کنم. احساس با ارزش بودن می‌کنی؟» بعد از اینکه رساندمش خانه، زنگ زدم به امیلیو. از همه چیز حرف زدیم، به شمول اینکه چرا بعضی آدم‌ها اینقدر احساساتی استند. امیلیو گفت «احساسی میشن و تو فکر می‌کنی من که حسش را نادیده می‌گیرم، ولی امیدوارم همیشه فرصت نادیده گرفتنش را به من بدهد.» قهقهه زدم از حرفش.
امصبح که بیدار شدم و پیش آینه داشتم مرطوب‌کننده به پوستم می‌زدم، به دیشب فکر کردم. به اینکه چقدر زیباست که یک چهارشنبه‌شب عادی می‌تواند اینهمه سرشار از زندگی باشد.

بازدید : 30
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 22:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

۱۲ ساله است. تصویری زنگ زده بودم که قصه‌های مورد علاقه‌ام در مورد ضرب‌المثل‌های فارسی را برایش بگویم. به تقلید از ایوانز، سعی کردم در مورد زندگیش کنجکاو باشم و ازش سوال بپرسم. در مورد مبایل جدیدش و تاثیری که مبایل داشتن روی زندگیش دارد پرسیدم. گفت حتی اگر تمام کارهایش را انجام بدهد، مامان بابا همیشه انتقاد می‌کنند که از مبایلش زیاد استفاده می‌کند. گفت بچه بودن سخت است چون همیشه تحت کنترل بقیه است. گفت بی‌صبرانه منتظر است که بزرگ شود و برای دانشگاه خانه را ترک کند. بعد، در یک قسمتی، گذرا گفت «من همیشه نگران اینم که کاری کنم که بقیه دوستم نداشته باشند. مثلا چند سال پیش می‌ترسیدم نمره‌ی بدی بگیرم و مامان بابا دیگر دوستم نداشته باشند.» سعی کردم حفظ ظاهر کنم ولی دلم مچاله شد، خون شد از تصور بچه‌ی ۷ ساله‌ای که ترس از دست دادن عشق خانواده‌اش را داشته باشد. با خنده گفتم «سیتا تو می‌توانی قاتل باشی و من دوستت میداشته باشم. حالا نری خودت را بدبخت کنی، ولی تو می‌توانی معتاد باشی و من دوستت میداشته باشم. اصلا کاری نیست که تو بتوانی بکنی که باعث شود من دوستت نداشته باشم.»

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 16
  • بازدید کننده امروز : 12
  • باردید دیروز : 120
  • بازدید کننده دیروز : 73
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 240
  • بازدید ماه : 138
  • بازدید سال : 2004
  • بازدید کلی : 50802
  • کدهای اختصاصی