loading...

ُسوداد؟

بازدید : 1565
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 9:23

در نامه‌ای که به من نوشته بود گفته بود در زندگی آدم باید کوشش کند تمام نقش‌های دنیا را تجربه کند. گفته بود حتی نقش‌های غم‌انگیزی که داشته را هم دوست داشته. با اینکه کار کردن وقتی خُرد بوده تجربه‌ی خوبی نبوده اما خوش است که میتواند کودکان کار را درک کند. نزدیک مرگ بودن، مریض بودن، سلامت بودن،‌ عاشق بودن، پولدار بودن، فقیر بودن، رئیس بودن، کارگر بودن، پرتلاش بودن،‌ بیکار بودن، شاعر بودن، سیاسی بودن، خبرنگار بودن،‌ خوش بودن، جگرخون بودن، همه و همه ارزش تجربه کردن را دارند.

من این روزها استرس مالی واقعی‌تری را تجربه می‌کنم. اگر پس اندازم قبل از فراغتم تمام شود؟ اگر نرسم کرایه‌ی آپارتمان را بدهم؟ اگر پول پارکینگ بیشتر از حد توانم شود؟ اگر پول اپلکیشن‌های دکترا بیشتر از حد توانم شود؟ اگر پس‌اندازم تمام شود؟ اگر بی‌خانمان شوم؟ میتوانم «نداشتن استقامت مالی» را در لیست نقش‌هایی که در زندگی داشتم اضافه کنم.

عید سعید فطر پیشاپیش مبارک باد
برچسب ها
بازدید : 1027
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 9:23

به مامان می‌گفتم «مامان دلم به آهنگ‌های عاشقانه میسوزه. دلم میسوزه که میگه 'من دل به تو دادم. توکل به خدا'» عاشق‌ها وضع خرابی دارند. کار زیادی هم ازشان ساخته نیست. مجبور که «توکل به خدا» کنند! منتها کم پیش میآید آدم دست روی دست بگذارد و با «توکل به خدا» کارها جور شود. برای همین دلم به امیدی که قرار است آخرش نتیجه ندهد می‌سوزد. مامان گفت «تو دلت به خودت بسوزه که خودت را کُشتی. نی خواب داری و نی خوراک.» دلم برای خودم به دو دلیل نمی‌سوزد:

اول اینکه مامان نمیداند من چه جانوری استم. مثلا یکبار ساعت ۹ شب یادم آمد کارخانگی ریاضی را باید ۳ ساعت بعد تحویل بدهم. وقت نداشتم که سوالها را دانه دانه حل کنم. یک برنامه در پایتان نوشتم که میتریکس را وارد می‌کردم و برنامه جوابش را میداد. خلاصه اینکه تعریف‌های مردم هیچ به جانم نمی‌شینند. بخاطر اینکه مرا نمیشناسند. فقط خودم میدانم چقدر هیچ استم. فقط خودم میدانم که لیاقت دلسوزی را ندارم.

دوم اینکه من دست روی دست نمی‌گذارم. حدود یک سال است که فکر نمی‌کنم از باقی مردم پَس استم. میترسم این تابستان زمانی باشد که از مردم پس می‌مانم. نیاز دارم روزانه ۱۴ ساعت (شاید بیشتر) کار کنم که هم تحقیقاتم را خلاص کنم و هم برای امتحان GRE آماده شوم. میدانم که شدنی است. وقتهایی که فشار رویم بوده روزانه ۲۰ ساعت هم درس خوانده‌ام. منتها نمیدانم که میتوانم یک تابستان کامل هر روز ۱۴ ساعت کار کنم یا نی. خوبیش میدانی چیست؟ اینکه گزینه‌ی دیگری ندارم. من نمی‌توانم با پشیمانی زندگی کنم. نمی‌توانم بعد از اینهمه تلاش و استرس پس بمانم. عقب بمانم. هیچ باشم.

+ یک کتاب از اکرم عثمان با خودم از افغانستان آورده‌ام. بسیار از سبک نوشتنش خوشم آمده. تا اطلاع ثانوی کوشش می‌کنم از سبکش تقلید کنم. باش ببینیم که چی میشه ;)

++ د ټولې نړۍ مسلمانانو ته د نیکمرغه کوچنی اختر مبارکی وایی :) عید مبارک.

+++ دوشنبه. ۱۸ می‌۲۰۲۰. مامان را از خودم ناامید کردم.

دریای غم، موج‌های لذت
بازدید : 707
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 16:26

میگفت شب‌ها از تنهایی خوابش نمی‌برد. در قلبش حفره‌ای است که جای عشق است. روی تختش که دراز می‌کشد نمی‌داند با اینهمه فضای خالی چیکار کند. گاهی اینقدر داشتن کسی کنارش طبیعی است که همانطور که دارد تلوزیون می‌بیند دستش را دراز می‌کند تا دختری که کنارش نشسته را بغل بگیرد اما می‌بیند دختری کنارش نیست. هیچوقت کسی کنارش نبوده. می‌ترسد تا همیشه تنها بماند. می‌ترسد هیچوقت عاشق نشود.

من حسش را کامل درک نمی‌کنم. فکر می‌کنم این ترس از تنها ماندن تقصیر فیلم‌هایی است که می‌بینیم. در دنیای واقعی هیچکس کار و زندگیش را رها نمی‌کند مثل تد موزبی دنبال the one بگردد. با این حال، امشب یادم آمد که اندرو یکبار بی‌مقدمه گفته بود «بچه‌های تو و کریس حتما نابغه میشن!» همه گیج نگاهش کردیم. نه من بچه میخواهم، نه کریس هم‌سن من است، و نه حرفش ربطی به بحث‌ ما داشت. اما حالا که فکر می‌کنم بچه‌های من و کریس در سه سالگی به دو زبان حرف می‌زنند، در هفت سالگی ایکس را پیدا می‌کنند، در ۱۰ سالگی معادله‌ی شرودینگر را حل می‌کنند، در ۱۴ سالگی ثبوت نسبیت عام انشتین را یاد می‌گیرند، و خلاصه اینکه واقعا واقعا بچه‌های من و کریس شانس خوبی برای نابغه شدن دارند. حیف است که در دنیای واقعی نمیشود کار و زندگی را ول کرد و به دنبال به دست آوردن دل کریس رفت.

منبر در فضای مجازی
برچسب ها + , + 44 , + + =30 , + in css , + instagram , + icon , + youtube , + =8 , + google , + logo ,
بازدید : 622
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 16:26

من در یک برهه‌ از زندگی به اینکه رنج کشیدن میتواند زیبا باشد ایمان داشتم. آنچه تو را نکشد قوی‌ترت می‌کند. قوی شدن زیباست. رشد زیباست. اما در آن ِحاضر هیچ نمی‌توانم رنج کشیدن را زیبا ببینم. حس می‌کنم باید تا میشود رنج را به تعویق انداخت، رنج را جدی نگرفت، رنج را بازی داد. فکر می‌کنم آدم فقط باید بدود. همیشه باید تلاش کند و به هیچ چیزی توجه نکند. از همه چیز بگذرد و فقط دنبال رسیدن به هدفش باشد. اول فکر می‌کردم این نشانه‌ی از دست دادن حس ِهمدردی‌ام است. اما حقیقت این است که افکار و رفتار من تصویرهای متفاوتی خلق می‌کنند. من فکر می‌کنم آدم باید از همه چیز بگذرد، اما در رفتار اینقدر از صدمه زدن به آدم‌ها می‌ترسم که دویدن که سهل است، گاهی نفس هم نمی‌توانم بکشم.

heart made of glass my mind of stone

امیدوارم وقتی این هراس تمام شد آخرش با خودم فکر کنم هه! آنقدری که فکر می‌کردم هم بد نبود.

منبر در فضای مجازی
بازدید : 2756
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 4:24

...زاهد بودم ترانه گویم کردی...

بچه که بودم یکی از چیزهایی که عصبانیم می‌کرد این بود که با من حرف نمی‌زد. نه اینکه من انتظار داشته باشم با من از دِه و درخت‌ها حرف بزند. حتی جواب سوالهایم را هم درست نمی‌داد. بعضی اوقات مجبور میشدم یک سوال را چندبار ازش بپرسم تا جوابم را بدهد. از این کارش متنفر بودم. بعد از ۲۰ سال بلاخره به این نتیجه رسیده‌ام که کم‌حرف است. میتواند با آشناها حفظ ظاهر کند و پرحرفی کند، اما ذاتا کم‌حرف است. بلاخره با این نتیجه کمی‌از عصبانیت انبار شده‌ی ۲۰ ساله‌ام فروکش کرد. چند روز پیش بهش گفتم «میدانی که نسبت به باقی آدم‌ها کم‌حرفی؟» لبخند زد. جوابم را نداد چون کم‌حرف است. البته این روزها با ما حرف میزند و من قرنطینه را از این بابت دوست دارم. دیروز میگفت بعد از ازدواجش وقتی مهاجر شده و شش ماه از زنده یا مرده بودن خانواده‌اش خبر نداشته فقط فلان کار باعث شده «روانی» نشود. حس می‌کنم لغت «روانی» را به این خاطر استفاده کرد که من یک ماه پیش ازش پرسیده بودم «مامان، به نظرت مریض شدم؟ از لحاظ روانی میگم.» یعنی من که روانی شده‌ام بخاطر این است که فلان کار را نمی‌کنم. البته احتمالا روانی نشده بودم. چون نسبت به یک ماه پیش به مراتب بهترم. هر چند هنوز روی لبه‌ی تیغ راه می‌روم.

...از فلک بی ناله کام دل نمی‌آید بدست -- شهد خواهی آتشی زن خانه زنبور را...

۵ ساله بود. تازه خواندن و نوشتن را یادگرفته بود. نمیخواستم تحت فشار بگذارمش اما میخواستم کمکش کنم لذت تعیین کردن و رسیدن به هدف را بچشد. گفتم «میخواهی در صنف‌تان در املا بهترین باشی؟ من میتوانم کمکت کنم.» گفت «نه. در صنف ما جورج در املا بهترین است.» گفتم «میخواهی که 'تو' به جای جورج بهترین باشی؟» گفت «دارم میگم ما یکی را داریم که در املا بهترین است. نیازی نیست من سعی کنم بهترین باشم. جورج است دیگه.» هنوز که هنوز است از حماقت جوابش هنگ می‌کنم. بعد دیروز میگفت:

I know you two had a fight. But how can you throw away an entire relationship because of one fight?

و خب من نمی‌فهمم چطور مغزش از پس پردازش کردن اهمیت رابطه‌ها برمیاید اما نمی‌تواند رقابت را بفهمد.

دانلود سریال هم گناه قسمت 7
بازدید : 2174
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 4:24

تعداد زیادی از از پدیده‌های طبیعی رشد نمایی دارند. مثلا شما رشد باکتریا را در نظر بگیرید. باکتریای اولی در ظرف یک ساعت ۱ باکتریای دیگه تولید میکند. تعداد باکتریا بعد از یک ساعت ۲تا است. حالا این ۲تا با هم در یک ساعت نفری ۱ باکتریای دیگر تولید میکنند و یک ساعت بعد ما مجموعا ۴تا باکتریا داریم. یک ساعت بعد این ۴تا نفری ۱باکتریا تولید میکنند و ۱۶تا باکتریا داریم. این چرخه تا وقتی غذای باکتریا تمام شود و انرژی برای تولید بیشتر نداشته باشند ادامه دارد. ماجرا برای این هیجان انگیز است که وقتی ۱ باکتریا داشتیم،‌ یک ساعت بعد تعداد باکتریا فقط ضرب ۲ شده بود. اما وقتی ۴ باکتریا داشتیم، بعد از یک ساعت تعداد باکتریا ۱۶تا شده بود. رشد نمایی به حالتی گفته میشود که میزان رشد بستگی به مقدار اولیه دارد. در مثال ما فرمول تعداد باکتریا در هر زمانی این است:

زمان^۲ = تعداد باکتریا

f(t) = 2^t

در آغاز،‌ وقتی زمان = ۰، ما ۱ باکتریا داریم. بعد از یک ساعت،‌ در t = 1 دوتا باکتریا داریم. بعد از ۲ ساعت در t= 2 ما ۴تا باکتریا داریم. بعد از ۲۴ ساعت ما 16,777,216 چیزی نزدیک به ۱۷ ملیون باکتریا داریم.

تعداد مبتلایان کرونا باید رشد نمایی داشته باشد. چون هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد ویروس بیشتر و سریع‌تر پخش میشود و تعداد مبتلایان بیشتر میشود و هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد ... این چرخه ادامه دارد :)

رشد نمایی به عدد ثابت اویلر (e) هم ربط دارد. فرمول بالا را میشود به جای ۲ با e هم نوشت. من با درک فلسفه‌ی عدد e مشکل دارم (این برای من غم‌انگیز است اما شما شانس آوردین :) اگر میدانستم شما حالا توضیحات خواب‌آور و پراکنده‌ی من را می‌خواندین :) ) از آنجا که سعی میکنم از هر فرصتی برای فهمیدن عدد e استفاده کنم، امروز از این وبسایت آمار تعداد مبتلایان ِکرونا در دو و نیم ماه گذشته را دانلود کردم. از داده‌ها نمودار ساختم و خیلی سرسری داده‌ها را به تابع رشد نمایی برازش کردم.* داده‌ها گاهی اینقدر به تابع نمایی نزدیکند که حالم از دیدن‌شان خوب میشود :) نکته اینجاست که معادله‌ای که من استفاده کردم اصلا پیچیده نیست. هیـــچ معیار اجتماعی و پزشکی را در ساخت این مدل در نظر نگرفته‌ام. اما با این حال، مدل به حد شگفت‌انگیزی به داده‌های واقعی نزدیک است. یعنی با همین مدل ساده میشود تعداد مبتلایان آینده را تا حد نسبتا دقیقی پیش‌بینی کرد. اینطور که معلوم است ریاضی دروغ نبوده و چیزهایی که در مورد رشد نمایی به ما گفته بودند راست بوده :)

برای هر کشور در فرمول زیر اعدادی که برای c و k نزدیکترین مدل به آمار را میدادند پیدا کردم :

f(t) = c * et *k

t = زمان

e = عدد اویلر

تصویر پایین تعداد مبتلایان کرونا در هند را از تاریخ ۲۲ جنوری تا ۱۰ آپریل نشان میدهد. دایره‌های سرخ آماری است که در دنیای واقعی گرفته شده و خط ِسیاه پیش‌بینی‌ای است که تابع نمایی در مورد تعداد مبتلایان میکند. محور افقی زمان (به شکل تاریخ) است. محور عمودی تعداد مبتلایان است.

تصویر پایین تمام جزئیات تصویر ِبالا را دارد. تنها تفاوتش این است که آمار از افغانستان است.

البته این رشد نمایی بعد از اینکه جامعه کرونا را کنترول میکند از بین میرود. تعداد مبتلاها ثابت میماند و دیگر زیاد نمیشوند. برای این مورد به آمار کره‌ جنوبی توجه کنید:

رشد نمایی حدود هفتم مارچ کاملا متوقف میشود و مدل ما پیش‌بینی‌گر خوبی برای تعداد مبتلایان آینده نیست.

آمار ایران

+ چندتا از این عکس‌ها را به ایستون فرستادم. میگه «یعنی تو تا این حد حوصله‌ت سر رفته که داری برای کرونا برنامه می‌نویسی؟ D:»

++ هم درس دارم و هم کار. حوصله‌ی هیچکدامشان را نداشتم. با خودم گفتم از بیکاری که بهتر است. این تصویرها را برای حدود ۲۵۰ کشور مختلف ساختم :)

*ویکی‌پدیا میگه Curve fitting به فارسی میشه «برازش منحنی» و من با کمال شرم،‌ واقعا نمیدانم چطور از «برازش منحنی» در جمله استفاده کنم. هدفم این بود که I plotted the data, and tried to fit the data to an exponential growth function of base e.

کوکو زنان فاخته نشسته بر شاخسار
بازدید : 1274
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 4:24

بدنم خسته‌است اما جرأت نمی‌کنم دراز بکشم. می‌ترسم خوابم ببرد. اصلا بودن در اتاقم هم ریسک است. آمده‌ام در آشپزخانه. یکی از همان هفته‌های لعنتی است که هر چقدر سعی می‌کنی امکان ندارد به همه کارهایت برسی. برای امتحان فردا حتی شروع نکرده‌ام که بخوانم. تمام روز را روی کارخانگی کهکشان‌ها و کارخانگی الکتروداینامیک کار می‌کردم. یکبار به مسکا توضیح میدادم که الکترو در مورد چی است. گفت «چارج؟ خوووو. مثل کیمیا.» حرفش را تائید کردم. حوصله نداشتم بیشتر توضیح بدهم. وگرنه الکترو کجا و کیمیا کجا. فزیکدانها (حداقل جوجه فزیکدان‌ها) با شنیدن نام کیمیا پر از نفرت میشوند. نگاهشان چنان از بالا به پایین است که آدم تعجب میکند. حتی کریستینا که پدرش در کیمیا دکترا دارد! برایم چای دم کرده‌ام و حالا با یادآوری نام کیمیا یاد تو افتاده‌ام. تو هیچوقت مثل مادرت تفاوت‌های ما را به رخ نکشیدی. مادرت یکبار با به میان آمدن نام کیمیا پرسیده بود «کیمیا؟ همون شیمی‌دیگه؟» و خب مگر کیمیا میتواند هیـــــچ مضمون دیگری غیر از شیمی‌باشد؟ گاهی از اینکه اینقدر روی من تاثیر گذاشتی تعجب می‌کنم. باورم نمیشود من هم توانسته باشم آنقدری که تو مرا عوض کردی دید ِکسی را باز کنم. باورم نمیشود توانسته باشم دنیای خودم را به بقیه معرفی کنم. دلایل زیادی دارد. از جمله اینکه تلاشی برای این کار نمی‌کنم و فکر نمی‌کنم برایم مهم است این اتفاق بیافتد یا نه. اما لعنتی... گاهی به ذهنم میرسد که آدم‌ها همانقدر که از نزدیک مشمئزکننده‌اند شگفت‌انگیز هم هستند. حتی فکرش خواب را از سرم می‌پراند. اما خب، تجربه‌ی زیادی در این مورد ندارم. ممکن است تو تنها آدم ِ شگفت‌انگیز دنیا بوده باشی. دلیل نمیشود بر اساس تو فرضیه بسازیم.

میدانی؟ چند روز قبل با حواس ِپرت، با حسرت و ذهنی آشفته از سیتا پرسیدم که «به نظرت من هیچوقت کوانتوم یاد می‌گیرم؟» جوابش بلی یا نخیر ساده نبود. برایم توضیح داد که «به احتمال زیاد بلی. تو حتی الجبر را یاد داری! الجبر! یادگرفتن الجبر نمیتواند ساده بوده باشد. همانطور که الجبر را یادگرفتی، کوانتوم را هم یاد میگیری.» تا همین امروز هر بار که حرفش یادم آمد خندیدم. سادگی ِالجبر کجا و غیرطبیعی بودن کوانتوم کجا. اما امروز یادم آمد چقــــدر هر روز دم غروب برایم اعداد منفی و اولویت عملگرها را توضیح میدادی. چقدر این دو پدیده مرا گیج میکردند. امروز بِن میگفت اینقدر «انتزاعی بودن» (abstract) کوانتوم حالش را بد کرده که دارد فکر میکند برای دکترای فزیک اقدام نکند! بن امروز گفت «کاش در آزمایشگاه ِ نور با تو هم‌گروه میشدم» و خب، این جمله یکی از همان چیزهایی است که تو مدتی آرزوی شنیدنش را داری و فکر می‌کنی هیچوقت قرار نیست بشنویش. روزی که داخل آزمایشگاه نور شدم و دیدم کنار دست یکی دیگه ایستاده‌ست را به یاد دارم. ناامید شده بودم. اخیرا حس می‌کنم بن وقتی کنارش هستم میداند چه حسی دارم. مثلا امروز که آنلاین شدم و دیدم جلسه شلوغ است انترنت ِبد را بهانه آوردم و بیرون شدم. آخر ِجلسه پیام داد که «هی. میخواهی دوباره آنلاین شوی؟ همه رفتن» و خب من نمیدانم چطور فهمید که از شلوغی استرس گرفتم. یا آن شبی که با هم به مراسم ماهانه‌ی نجوم رفته بودیم. اوایل مراسم از اینکه بین یک عالمه آدمی‌که نمیشناسم بودم حس بدی داشتم. وسط‌های مراسم که با جوزف حرف میزدم حالم بهتر شده بود. بن گفت « نیم ساعت پیش گرفته به نظر میرسیدی. حالت خوب شده دوباره!» و من گرفته بودنم را انکار کردم.

یکی از همان هفته‌های لعنتی است. حتی وقتی میخوابم یا استرس کارهایی که باید بکنم را دارم، یا خواب ِبد می‌بینم. از خواب که بیدار میشوم خسته‌ام. حتی امتحان فردا هم که تمام شود کارخانگی کوانتوم را باید حل کنم. حتی اگر امتحان خوب بگذرد و کوانتوم را تمام کنم، باز هم نمیتوانم راحت بخوابم. یک هفته‌ است تحقیق نکرده‌ام. یک مَثل است میگه «الهی آرامش تایر پیش ِموتر باشد و تو تایر پشت» XD که یعنی هر قدر بدوی هیچوقت به آرامش نرسی XD حالت ِاین هفته‌ی من است. یک جمله‌ی دیگر هم است که هنوز ضرب‌المثل نشده اما من دوستش دارم. میگه: Everyone loves quantum. But then they take it. اینجا منظور از گرفتن، گرفتن ِصنف ِکوانتوم است. صنف کوانتوم مجبورت می‌کند برای یک جواب ِنیم خطی‌ ۴ صفحه فقط معادلات ریاضی بنویسی. آخرش هم جواب را که می‌بینی اینقدر با عقل توافق ندارد که میخواهی کائنات را دور بریزی.

رشد نمایی (زیبایی پندمی)
بازدید : 1051
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 22:51

به آسمان نگاه میکردم و میخواستم به تو فکر کنم اما حوصله‌ات را نداشتم. سعی کردم تصور کنم یک روز کنار من زیر همین آسمان دراز میکشی و من به تو در مورد ستاره‌ها توضیح میدهم اما حوصله نداشتم. فردا امتحان کوانتوم دارم. بلند شدم و آمدم خانه. چهار ساعت بعد، وسط نوت‌های کوانتومی‌که سعی دارد‌هایدروجن ِزیبا را برایم به‌هایدروجن لجن بدل کند به یاد تو افتاده‌ام. میخواهم ببینمت. همین الان میخواهم ببینمت. میخواهم حرف بزنیم. مامان که آمد در اتاق سیتا گریه کرده بود. من دلم سنگ است فکر کنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. احتمالا بخاطر من است که گریه می‌کند اما خب چیکار کنم؟ آخرین باری که یک هفته به این آهنگ گوش دادم داشتم از اضطراب خفه میشدم. می‌ترسم کرونا به افغانستان برود. دعوا که کرده بودیم میخواستم جمله‌ی معروف ِ «خدا جزایت ره بته» را بگویم. دیدم نه به کارما اعتقاد دارم و نه به خدا. چیزی نگفتم. من عادت ندارم در مقابل هوس‌های بی‌ضررم مقاومت کنم. اگر ساعت ۱۱ شب دلم آیسکریم بخواهد من ساعت ِ ۱۱:۱۰ دقیقه‌ی شب در مسیر نزدیک‌ترین آیسکریم‌فروشی استم. من اگر شب قبل از امتحان کوانتوم دلم هوس نوشتن کند دو دقیقه بعد در حال نوشتنم. متاسفانه حالا که هوس کرده‌ام چهارتا جمله با تو حرف بزنم تو پیشم نیستی. تصور می‌کنم که زیر آسمان دراز کشیده‌ام. تو کنارم دراز کشیدی... لعنتی حوصله ندارم. فردا امتحان کوانتوم دارم. فقط میخواستم باشی دوتا سوال ازت بپرسم. دوتا سوال ازم بپرسی. مقصد اینکه آدم نمیتواند به همه چیزهایی که میخواهد برسد. نمیتواند هم سرطان را درمان کند و هم معمای ماده‌ تاریک را حل کند. من هم نمی‌توانم هیچوقت کنار تو دراز بکشم. هیچوقت. بابتش هم دنیا قرار نیست چیزی به من بدهد (مثلا بگذارد من سرطان را درمان کنم یا چیزی شبیه این). دنیا هیچوقت به هیچکس چیزی نمیدهد. خودت باید بروی با هر ترفندی که شده چیزی که میخواهی را بگیری. من نمیتوانم برای تو ترفند به خرج بدهم و تو را برای خودم بگیرم. نمیتوانم برای تو بجنگم. برای تویی که من هیچوقت به چشمت نمیآیم. من نمی‌توانم برای تو بجنگم. ارزشش را نداری. ببین گفتن این جمله مرا درد میدهد. اما با اینکه احساسم درد میکند منطقم حرفش همین است. تو ارزشش را نداری.

می‌بوسمت.

روزگار خوش. تا درودی دیگر بدرود.

این را دیشب نوشته بودم. حالم چندان تغییر نکرده. ده دقیقه‌ی دیگر امتحان است. ایستون بهم یاد داده که چند دقیقه‌ی آخر قبل از امتحان را درس نخوانم. پارسال یک امتحان ترمو داشتیم که تا سه دقیقه قبل از امتحان داشتیم درس میخواندیم. اینقدر روحیه‌ام از حجم چیزهایی که نمیدانستیم ضعیف شده بود که سر امتحان وحشت کرده بودم و چیزی یادم نمی‌امد. بعد بیشتر وحشت کردم چون برای امتحان فقط ۵۰ دقیقه وقت داشتیم و من وقت نداشتم از حالت وحشت بیایم بیرون. داشتم سکته میکردم. بگذریم. حالا هم قلبم در گلویم میتپد. خاک بر سر کوانتوم. خاک بر سر تو که نیستی تا سوالهایم را جواب بدهی. احمق.

+نمره‌ام آمد. ۱۰۱.۵ از ۱۰۰. I'm just that good :)

Don't really need anybody.

کودپاشی و محلول پاشی کلسیم
بازدید : 1648
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 23:02

به آسمان نگاه میکردم و میخواستم به تو فکر کنم اما حوصله‌ات را نداشتم. سعی کردم تصور کنم یک روز کنار من زیر همین آسمان دراز میکشی و من به تو در مورد ستاره‌ها توضیح میدهم اما حوصله نداشتم. فردا امتحان کوانتوم دارم. بلند شدم و آمدم خانه. چهار ساعت بعد، وسط نوت‌های کوانتومی‌که سعی دارد‌هایدروجن ِزیبا را برایم به‌هایدروجن لجن بدل کند به یاد تو افتاده‌ام. میخواهم ببینمت. همین الان میخواهم ببینمت. میخواهم حرف بزنیم. مامان که آمد در اتاق سیتا گریه کرده بود. من دلم سنگ است فکر کنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. احتمالا بخاطر من است که گریه می‌کند اما خب چیکار کنم؟ آخرین باری که یک هفته به این آهنگ گوش دادم داشتم از اضطراب خفه میشدم. می‌ترسم کرونا به افغانستان برود. دعوا که کرده بودیم میخواستم جمله‌ی معروف ِ «خدا جزایت ره بته» را بگویم. دیدم نه به کارما اعتقاد دارم و نه به خدا. چیزی نگفتم. من عادت ندارم در مقابل هوس‌های بی‌ضررم مقاومت کنم. اگر ساعت ۱۱ شب دلم آیسکریم بخواهد من ساعت ِ ۱۱:۱۰ دقیقه‌ی شب در مسیر نزدیک‌ترین آیسکریم‌فروشی استم. من اگر شب قبل از امتحان کوانتوم دلم هوس نوشتن کند دو دقیقه بعد در حال نوشتنم. متاسفانه حالا که هوس کرده‌ام چهارتا جمله با تو حرف بزنم تو پیشم نیستی. تصور می‌کنم که زیر آسمان دراز کشیده‌ام. تو کنارم دراز کشیدی... لعنتی حوصله ندارم. فردا امتحان کوانتوم دارم. فقط میخواستم باشی دوتا سوال ازت بپرسم. دوتا سوال ازم بپرسی. مقصد اینکه آدم نمیتواند به همه چیزهایی که میخواهد برسد. نمیتواند هم سرطان را درمان کند و هم معمای ماده‌ تاریک را حل کند. من هم نمی‌توانم هیچوقت کنار تو دراز بکشم. هیچوقت. بابتش هم دنیا قرار نیست چیزی به من بدهد (مثلا بگذارد من سرطان را درمان کنم یا چیزی شبیه این). دنیا هیچوقت به هیچکس چیزی نمیدهد. خودت باید بروی با هر ترفندی که شده چیزی که میخواهی را بگیری. من نمیتوانم برای تو ترفند به خرج بدهم و تو را برای خودم بگیرم. نمیتوانم برای تو بجنگم. برای تویی که من هیچوقت به چشمت نمیآیم. من نمی‌توانم برای تو بجنگم. ارزشش را نداری. ببین گفتن این جمله مرا درد میدهد. اما با اینکه احساسم درد میکند منطقم حرفش همین است. تو ارزشش را نداری.

می‌بوسمت.

روزگار خوش. تا درودی دیگر بدرود.

این را دیشب نوشته بودم. حالم چندان تغییر نکرده. ده دقیقه‌ی دیگر امتحان است. ایستون بهم یاد داده که چند دقیقه‌ی آخر قبل از امتحان را درس نخوانم. پارسال یک امتحان ترمو داشتیم که تا سه دقیقه قبل از امتحان داشتیم درس میخواندیم. اینقدر روحیه‌ام از حجم چیزهایی که نمیدانستیم ضعیف شده بود که سر امتحان وحشت کرده بودم و چیزی یادم نمی‌امد. بعد بیشتر وحشت کردم چون برای امتحان فقط ۵۰ دقیقه وقت داشتیم و من وقت نداشتم از حالت وحشت بیایم بیرون. داشتم سکته میکردم. بگذریم. حالا هم قلبم در گلویم میتپد. خاک بر سر کوانتوم. خاک بر سر تو که نیستی تا سوالهایم را جواب بدهی. احمق.

+نمره‌ام آمد. ۱۰۱.۵ از ۱۰۰. I'm just that good :)

Don't really need anybody.

شرکت حمل ونقل تضمین بار 22923647 -88610856- 02144362537❎❎❎❎❎❎❎
بازدید : 678
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 23:32

به آسمان نگاه میکردم و میخواستم به تو فکر کنم اما حوصله‌ات را نداشتم. سعی کردم تصور کنم یک روز کنار من زیر همین آسمان دراز میکشی و من به تو در مورد ستاره‌ها توضیح میدهم اما حوصله نداشتم. فردا امتحان کوانتوم دارم. بلند شدم و آمدم خانه. چهار ساعت بعد، وسط نوت‌های کوانتومی‌که سعی دارد‌هایدروجن ِزیبا را برایم به‌هایدروجن لجن بدل کند به یاد تو افتاده‌ام. میخواهم ببینمت. همین الان میخواهم ببینمت. میخواهم حرف بزنیم. مامان که آمد در اتاق سیتا گریه کرده بود. من دلم سنگ است فکر کنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. احتمالا بخاطر من است که گریه می‌کند اما خب چیکار کنم؟ آخرین باری که یک هفته به این آهنگ گوش دادم داشتم از اضطراب خفه میشدم. می‌ترسم کرونا به افغانستان برود. دعوا که کرده بودیم میخواستم جمله‌ی معروف ِ «خدا جزایت ره بته» را بگویم. دیدم نه به کارما اعتقاد دارم و نه به خدا. چیزی نگفتم. من عادت ندارم در مقابل هوس‌های بی‌ضررم مقاومت کنم. اگر ساعت ۱۱ شب دلم آیسکریم بخواهد من ساعت ِ ۱۱:۱۰ دقیقه‌ی شب در مسیر نزدیک‌ترین آیسکریم‌فروشی استم. من اگر شب قبل از امتحان کوانتوم دلم هوس نوشتن کند دو دقیقه بعد در حال نوشتنم. متاسفانه حالا که هوس کرده‌ام چهارتا جمله با تو حرف بزنم تو پیشم نیستی. تصور می‌کنم که زیر آسمان دراز کشیده‌ام. تو کنارم دراز کشیدی... لعنتی حوصله ندارم. فردا امتحان کوانتوم دارم. فقط میخواستم باشی دوتا سوال ازت بپرسم. دوتا سوال ازم بپرسی. مقصد اینکه آدم نمیتواند به همه چیزهایی که میخواهد برسد. نمیتواند هم سرطان را درمان کند و هم معمای ماده‌ تاریک را حل کند. من هم نمی‌توانم هیچوقت کنار تو دراز بکشم. هیچوقت. بابتش هم دنیا قرار نیست چیزی به من بدهد (مثلا بگذارد من سرطان را درمان کنم یا چیزی شبیه این). دنیا هیچوقت به هیچکس چیزی نمیدهد. خودت باید بروی با هر ترفندی که شده چیزی که میخواهی را بگیری. من نمیتوانم برای تو ترفند به خرج بدهم و تو را برای خودم بگیرم. نمیتوانم برای تو بجنگم. برای تویی که من هیچوقت به چشمت نمیآیم. من نمی‌توانم برای تو بجنگم. ارزشش را نداری. ببین گفتن این جمله مرا درد میدهد. اما با اینکه احساسم درد میکند منطقم حرفش همین است. تو ارزشش را نداری.

می‌بوسمت.

روزگار خوش. تا درودی دیگر بدرود.

این را دیشب نوشته بودم. حالم چندان تغییر نکرده. ده دقیقه‌ی دیگر امتحان است. ایستون بهم یاد داده که چند دقیقه‌ی آخر قبل از امتحان را درس نخوانم. پارسال یک امتحان ترمو داشتیم که تا سه دقیقه قبل از امتحان داشتیم درس میخواندیم. اینقدر روحیه‌ام از حجم چیزهایی که نمیدانستیم ضعیف شده بود که سر امتحان وحشت کرده بودم و چیزی یادم نمی‌امد. بعد بیشتر وحشت کردم چون برای امتحان فقط ۵۰ دقیقه وقت داشتیم و من وقت نداشتم از حالت وحشت بیایم بیرون. داشتم سکته میکردم. بگذریم. حالا هم قلبم در گلویم میتپد. خاک بر سر کوانتوم. خاک بر سر تو که نیستی تا سوالهایم را جواب بدهی. احمق.

+نمره‌ام آمد. ۱۰۱.۵ از ۱۰۰. I'm just that good :)

Don't really need anybody.

Taehyung and suga- jingle bell rock live2019 به شدتتتتت پیشنهادی با کیفیت بالا

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 11
  • بازدید کننده امروز : 9
  • باردید دیروز : 33
  • بازدید کننده دیروز : 34
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 51
  • بازدید ماه : 226
  • بازدید سال : 226
  • بازدید کلی : 49024
  • کدهای اختصاصی