به مامان میگفتم «مامان دلم به آهنگهای عاشقانه میسوزه. دلم میسوزه که میگه 'من دل به تو دادم. توکل به خدا'» عاشقها وضع خرابی دارند. کار زیادی هم ازشان ساخته نیست. مجبور که «توکل به خدا» کنند! منتها کم پیش میآید آدم دست روی دست بگذارد و با «توکل به خدا» کارها جور شود. برای همین دلم به امیدی که قرار است آخرش نتیجه ندهد میسوزد. مامان گفت «تو دلت به خودت بسوزه که خودت را کُشتی. نی خواب داری و نی خوراک.» دلم برای خودم به دو دلیل نمیسوزد:
اول اینکه مامان نمیداند من چه جانوری استم. مثلا یکبار ساعت ۹ شب یادم آمد کارخانگی ریاضی را باید ۳ ساعت بعد تحویل بدهم. وقت نداشتم که سوالها را دانه دانه حل کنم. یک برنامه در پایتان نوشتم که میتریکس را وارد میکردم و برنامه جوابش را میداد. خلاصه اینکه تعریفهای مردم هیچ به جانم نمیشینند. بخاطر اینکه مرا نمیشناسند. فقط خودم میدانم چقدر هیچ استم. فقط خودم میدانم که لیاقت دلسوزی را ندارم.
دوم اینکه من دست روی دست نمیگذارم. حدود یک سال است که فکر نمیکنم از باقی مردم پَس استم. میترسم این تابستان زمانی باشد که از مردم پس میمانم. نیاز دارم روزانه ۱۴ ساعت (شاید بیشتر) کار کنم که هم تحقیقاتم را خلاص کنم و هم برای امتحان GRE آماده شوم. میدانم که شدنی است. وقتهایی که فشار رویم بوده روزانه ۲۰ ساعت هم درس خواندهام. منتها نمیدانم که میتوانم یک تابستان کامل هر روز ۱۴ ساعت کار کنم یا نی. خوبیش میدانی چیست؟ اینکه گزینهی دیگری ندارم. من نمیتوانم با پشیمانی زندگی کنم. نمیتوانم بعد از اینهمه تلاش و استرس پس بمانم. عقب بمانم. هیچ باشم.
+ یک کتاب از اکرم عثمان با خودم از افغانستان آوردهام. بسیار از سبک نوشتنش خوشم آمده. تا اطلاع ثانوی کوشش میکنم از سبکش تقلید کنم. باش ببینیم که چی میشه ;)
++ د ټولې نړۍ مسلمانانو ته د نیکمرغه کوچنی اختر مبارکی وایی :) عید مبارک.
+++ دوشنبه. ۱۸ می۲۰۲۰. مامان را از خودم ناامید کردم.