زخمهای لیزا را پانسمان کردم. حتی زخمیکه روی شانهاش بود و قرار بود خودش پانسمان کند. با ناز گفت «i love you» زخم پشتش را هم پانسمان کردم. یاد سیتاگکم افتادم که ساعدش را سوختانده بود و هر روز پانسمانش را عوض میکردم. سیتاگکم شجاعترین بچهایی است که در عمرم دیدهام. در حین عوض کردن پانسمان آخ نمیگفت. قرار شد فردا باز لیزا را کمک کنم. چند دقیقه بعد در دفترم بودیم و میگفت با هیجان در مورد برنامههای آیندهاش با مادر و پدرش حرف زده و آنها بدون شنیدن هیچ جزئیاتی، از همان اول کار به شدت مخالفت کردهاند. میگفت پدر و مادرش نمیشناسند که کی است؛ هنوز نمیفهمند چه علایقی دارد؛ هنوز درکش نمیکنند؛ هنوز او را نمیبینند. روانشناسش ازش پرسیده «کی تو را میبیند؟» و لیزا گفته «الهه.»
-----
بعد از یک عالمه گریه و یک عالمه نوشتن، میخواستم ذهنم را آرام کنم. به کارتیک پیام دادم و رفتیم پیش دریاچهی جاسوس. spy pond. به کارتیک توضیح دادم که دارم از بیعدالتی تمام این ماجراها تکه تکه میشم. میمیرم که آدمهایی که ما را اذیت کردند دارند آرام و آسوده زندگی میکنند و ما باید هر هفته تراپی بریم و ضجه بزنیم و دور دریاچهی جاسوس راه بریم و خودخوری کنیم و دستمان به هیچ جایی بند نباشد. میخواهم به بدن و صورتم چنگ بزنم که مردم ببینند دردم را. که کسی برایم کاری کند. از بیکسی هلاک شدم و کس ندید.
البته حالا به مراتب بهترم. تا نیمه شب با کارتیک حرف زدم و بهتر شدم. زمان هم گذشته. خوبم.
-----
روز بعدش دوباره پانسمان لیزا را عوض میکردم. وقتی تشکری کرد، گفتم «I got you baby» بیبی را به معنای «عزیزم» استفاده کردم. ولی یک لحظه لیزا را به مظلومیت یک بچه دیدم. یادم آمد که دیروز در کافه داشت برایم در مورد یک تجربهی روانشناسی میگفت که از مادر بچههای چند ماهه خواستن وسط بازی کردن با بچه، برای دو دقیقه بچه را کاملا ندید بگیرند و هر چی بچه برای برقرار ارتباط تلاش میکند، با بچه تعامل نکنند. در ویدیو این بچهها با وضوح بیقرار، مضطرب و پریشان میشن. وقتی حال بچهها را وصف میکرد، بعد از هر دو سه جمله با خنده مکث میکرد و میگفت «گریه نمیکنم. گریه نمیکنم.» و تند تند پلک میزد و به سقف نگاه میکرد که وسط کافه گریه نکند. درد این بچهها، درد من لیزا هم است. داریم از فقدان حمایت از طرف پدر و مادرمان هلاک میشویم. وقتی حرفش تمام شد، گفتم «تمام بچگی ما شبیه همین تجربه بود، مگه نه؟» با بغض سر تکان داد... پانسمانش را عوض میکردم. وقتی تشکری کرد، گفتم «i got you baby» و یک لحظه مثل یک baby مظلوم دیدمش. گفتم «اصلا میدانی چی است لیزا؟ بیا یک روز بریم یک کافیشاپ و با من با جزئیات کامل در مورد برنامههای آیندهات حرف بزن. بچهی خودم باش. خیلی کنجکاوم برنامههایت را بدانم. بیا حرف بزنیم و به من بگو چطور میتوانم ازت حمایت کنم.» بغلم کرد و گفت «تو که برنامههایم را میدانی.» گفتم «مهم نیست. دوباره بگو. با جزئیات بیشتر بگو.»
-----
هنوز از تراپی روز چهارشنبه حالم بد است. آن ششماهی که تراپیستم مرخصی مادرانه (maternity leave) بود و تراپی نداشتم، حالم به مراتب بهتر بود. دارم جدی به ول کردن روند درمانم فکر میکنم. ایوانز که شاهد حال خوبم خارج از تراپی بوده، فکر میکند تصمیم درست رها کردن تراپی است. ولی ایوانزی که با تمام سختیهای زندگیش هنوز از نظر من و امثال من لای پر قو بزرگ شده، حال مرا و شکنندگی روحی مرا نمیفهمد. برنامههای امشبم را کنسل کردهام و امیدوارم امیلیو بیکار باشد که بتوانم مغزم را پیشش خالی کنم. با هم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم.
-----
با تمام اینها، حالم خوب است. کمیپریشانم ولی خوبم.