loading...

ُسوداد؟

بازدید : 575
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:09

بعد از هرباری که می‌بینمش احساس خفگی می‌کنم. از ناتوانی‌ام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن درباره‌اش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمی‌بیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم «nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریست شود. جواب داد و بعد گفت خانمش هم در همین دانشگاه تئوریست است. رفتیم که با خانمش حرف بزنیم. خانمش هم نظرش را گفت. گفت «... باید به تمام ِفزیک نگاه کنی. ببینی کدام عرصه‌ها هنوز جای کار دارند و برای تو جذابند. مثلا من چندسال در فزیک هسته‌ای تحقیق کردم. بعد از چندسال دیدم در این عرصه جایی برای بالا رفتن و شناخته شدن من نیست. تصمیم گرفتم در عرصه‌ی لیزر و پلازما تحقیق کنم. اینجا حس میکنم جا برای پیشرفت دارم.» باقی حرفهایش را خیلی گوش ندادم. همین را میخواستم بشنوم. که تصمیم اینکه دکترا را در چه عرصه‌ای میگیری تصمیم مرگ و زندگی نیست. اگر بعدا ازش خسته شدی میتوانی کار دیگری بکنی. فشار داشت از رویم برداشته میشد. قرار نیست من در طول ۳-۴ ماه آینده تصمیم بگیرم که میخواهم تا آخر عمرم چیکار کنم. کم کم داشتم لبخند میزدم. بعد گفت «به نظر من کاری که برای تو مهم است این است که در مورد عرصه‌هایی که به نظرت جذاب میآیند مطالعه کنی. مثلا من خیلی ریاضی خواندم. وقتی امتحان میدادم گاهی با خودم میگفتم فایده‌ی اینکه نشستی این امتحانات سختی که حتی به رشته‌ات ربط ندارند را میدهی چیست؟ بعدا فایده‌اش را دیدم. مطالعاتی که میکنی بعدا به دردت میخورند.» خب اینجای حرفش باز دلم ریخت. من قطعا در هیچ عرصه‌ای به خودم اعتماد ندارم.* در هیچ قسمتی از فزیک به خودم اعتماد ندارم. مثلا اینطور نیست که اگر کسی سوالی در مورد سرکیت داشته باشد من بگویم احتمالا میدانم چطور حلش کنم. یا اگر سوالی در مورد ترموداینامیک داشته باشد. یا اگر سوالی در مورد موج داشته باشد. من هیچ چیزی را خوب بلد نیستم. جالب میدانی کجاست؟ اینکه نمره‌هایم در تمام این صنف‌ها A است. نفرتم از خودم برگشت. آخرش اما باز کمی‌خوشحال شدم. وقتی بهم گفتن «هر وقتی خواستی بیا با ما حرف بزن. میدانی که دفترمان کجاست. در مورد هر چیزی که دلت خواست.» این منظورش از هر چی که دلت خواست چی بود؟ :) نمیشه که برم بگم من دلم برای پدربزرگم تنگ شده. میشه؟ بگذریم. از مهربانیشان خوشم آمد. مهربانی خوب است. خلاصه که خوب شد که حرف زدیم. و اینکه کاش من یک دنیا ریاضی بلد میبودم. کاش یک دنیا فزیک بلد میبودم.

شنبه 26 بهمن 98
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 130
  • بازدید کننده امروز : 44
  • باردید دیروز : 22
  • بازدید کننده دیروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 318
  • بازدید ماه : 931
  • بازدید سال : 35203
  • بازدید کلی : 48306
  • کدهای اختصاصی