لیزا همیشه میگه «زندگی روی دور تند است. نمیرسم. عقب میافتم.» منظورش زندگی در غرب است، یا زندگی دانشجویی است، یا هر چی. ولی راست میگه. به گفته امیرجان صبوری نه سایهبان سردی که گل شبنم بگیره، نه آن آغوش گرمی که آدم دَم بگیره.حالا شایدم ربطی به آهنگ امیرجان صبوری نداشته باشه. آغوش است، وقتش نیست. دیروز این دور تند را حس میکردم. بعد از تراپی، خودم را به زور از تختم کندم. آماده شدم و رفتم سر کار. بعد از دو ساعت باز خودم را به زور سر صنفم رساندم. وقتی آمدم خانه، انگار که کوه کنده باشم. ایوانز آمد پیشم. هوای بیرون -۴ درجه بود ولی اتاقم خیلی گرم بود. پنجره را باز کردم که هوای اتاق تازه شود. زیر پتو کنار هم روی تخت کوچکم دراز کشیده بودیم و هوای تازه داشت به من جان دیگری میداد. بعد از دو هفته انرژی هیچکاری را نداشتن، با هیجان گفتم «باید بروم بدوم!» قبل از اینکه این انرژی که از غیب آمده بود به غیب برگردد، سریع آماده شدم و زدم بیرون. به اندازهی کافی لباس نپوشیده بودم و تمام وجودم یخ زد! ولی ده دقیقه دویدم و برگشتم. تمام مدت به این فکر میکردم که تمام شد! حال بدم تمام شد! کسی که انرژی برای ورزش داشته باشد که افسرده نیست. وقتی برگشتم ایوانز گفت «چی شد؟ نرفتی؟» شاکی گفتم «یعنی چی؟ یک مایل دویدم و برگشتم دیگه.» هم خندهام گرفته بود و هم از حرفش خوشم نیامد. گفت «آخه خیلی سریع برگشتی. به او خاطر پرسیدم. دارم پیتزا گرم میکنم.» وقتی با پیتزا برگشت در مورد اینکه نباید دستاوردهای مرا کوچک جلوه بدهد حرف زدیم :)
روی تخت خوابش برد و من سعی کردم اتاقم را کمیمرتب کنم. بیدار شد. صنف آنلاین داشت. رئیس دیپارتمنت آمد سر صنفشان که بگوید صنف کنسل است چون پروفسورش مُرده! دلداریش دادم. یک پلیلیست از آهنگهای آمریکایی که چون من اینجا بزرگ نشدم نمیشناسم ساختیم. وقتی میبردمش خانه، روی پلهها ایستاد، خیلی جدی گفت «Baby, i really, really treasure you. do you feel treasured?»
عزیزم، تو برای من خیلی، خیلی باارزش استی. احساس با ارزش بودن میکنی؟پوکرفیس نگاهش کردم. گفتم «ببینم تو دو دقیقه میتوانی احساساتت را کنترل کنی؟ روی پلهها آخه؟ بیا بریم.» نمیامد. میگفت «نه. مهم است که رفتارم به تو حس ارزشمند بودن بدهد. وگرنه باید رفتارم را عوض کنم. احساس با ارزش بودن میکنی؟» بعد از اینکه رساندمش خانه، زنگ زدم به امیلیو. از همه چیز حرف زدیم، به شمول اینکه چرا بعضی آدمها اینقدر احساساتی استند. امیلیو گفت «احساسی میشن و تو فکر میکنی من که حسش را نادیده میگیرم، ولی امیدوارم همیشه فرصت نادیده گرفتنش را به من بدهد.» قهقهه زدم از حرفش.
امصبح که بیدار شدم و پیش آینه داشتم مرطوبکننده به پوستم میزدم، به دیشب فکر کردم. به اینکه چقدر زیباست که یک چهارشنبهشب عادی میتواند اینهمه سرشار از زندگی باشد.