بعد از هرباری که میبینمش احساس خفگی میکنم. از ناتوانیام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن دربارهاش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمیبیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم «nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریست شود. جواب داد و بعد گفت خانمش هم در همین دانشگاه تئوریست است. رفتیم که با خانمش حرف بزنیم. خانمش هم نظرش را گفت. گفت «... باید به تمام ِفزیک نگاه کنی. ببینی کدام عرصهها هنوز جای کار دارند و برای تو جذابند. مثلا من چندسال در فزیک هستهای تحقیق کردم. بعد از چندسال دیدم در این عرصه جایی برای بالا رفتن و شناخته شدن من نیست. تصمیم گرفتم در عرصهی لیزر و پلازما تحقیق کنم. اینجا حس میکنم جا برای پیشرفت دارم.» باقی حرفهایش را خیلی گوش ندادم. همین را میخواستم بشنوم. که تصمیم اینکه دکترا را در چه عرصهای میگیری تصمیم مرگ و زندگی نیست. اگر بعدا ازش خسته شدی میتوانی کار دیگری بکنی. فشار داشت از رویم برداشته میشد. قرار نیست من در طول ۳-۴ ماه آینده تصمیم بگیرم که میخواهم تا آخر عمرم چیکار کنم. کم کم داشتم لبخند میزدم. بعد گفت «به نظر من کاری که برای تو مهم است این است که در مورد عرصههایی که به نظرت جذاب میآیند مطالعه کنی. مثلا من خیلی ریاضی خواندم. وقتی امتحان میدادم گاهی با خودم میگفتم فایدهی اینکه نشستی این امتحانات سختی که حتی به رشتهات ربط ندارند را میدهی چیست؟ بعدا فایدهاش را دیدم. مطالعاتی که میکنی بعدا به دردت میخورند.» خب اینجای حرفش باز دلم ریخت. من قطعا در هیچ عرصهای به خودم اعتماد ندارم.* در هیچ قسمتی از فزیک به خودم اعتماد ندارم. مثلا اینطور نیست که اگر کسی سوالی در مورد سرکیت داشته باشد من بگویم احتمالا میدانم چطور حلش کنم. یا اگر سوالی در مورد ترموداینامیک داشته باشد. یا اگر سوالی در مورد موج داشته باشد. من هیچ چیزی را خوب بلد نیستم. جالب میدانی کجاست؟ اینکه نمرههایم در تمام این صنفها A است. نفرتم از خودم برگشت. آخرش اما باز کمیخوشحال شدم. وقتی بهم گفتن «هر وقتی خواستی بیا با ما حرف بزن. میدانی که دفترمان کجاست. در مورد هر چیزی که دلت خواست.» این منظورش از هر چی که دلت خواست چی بود؟ :) نمیشه که برم بگم من دلم برای پدربزرگم تنگ شده. میشه؟ بگذریم. از مهربانیشان خوشم آمد. مهربانی خوب است. خلاصه که خوب شد که حرف زدیم. و اینکه کاش من یک دنیا ریاضی بلد میبودم. کاش یک دنیا فزیک بلد میبودم.
گوشواره بخیه ای چیست؟بعد از هرباری که میبینمش احساس خفگی میکنم. از ناتوانیام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن دربارهاش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمیبیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم «nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریست شود. جواب داد و بعد گفت خانمش هم در همین دانشگاه تئوریست است. رفتیم که با خانمش حرف بزنیم. خانمش هم نظرش را گفت. گفت «... باید به تمام ِفزیک نگاه کنی. ببینی کدام عرصهها هنوز جای کار دارند و برای تو جذابند. مثلا من چندسال در فزیک هستهای تحقیق کردم. بعد از چندسال دیدم در این عرصه جایی برای بالا رفتن و شناخته شدن من نیست. تصمیم گرفتم در عرصهی لیزر و پلازما تحقیق کنم. اینجا حس میکنم جا برای پیشرفت دارم.» باقی حرفهایش را خیلی گوش ندادم. همین را میخواستم بشنوم. که تصمیم اینکه دکترا را در چه عرصهای میگیری تصمیم مرگ و زندگی نیست. اگر بعدا ازش خسته شدی میتوانی کار دیگری بکنی. فشار داشت از رویم برداشته میشد. قرار نیست من در طول ۳-۴ ماه آینده تصمیم بگیرم که میخواهم تا آخر عمرم چیکار کنم. کم کم داشتم لبخند میزدم. بعد گفت «به نظر من کاری که برای تو مهم است این است که در مورد عرصههایی که به نظرت جذاب میآیند مطالعه کنی. مثلا من خیلی ریاضی خواندم. وقتی امتحان میدادم گاهی با خودم میگفتم فایدهی اینکه نشستی این امتحانات سختی که حتی به رشتهات ربط ندارند را میدهی چیست؟ بعدا فایدهاش را دیدم. مطالعاتی که میکنی بعدا به دردت میخورند.» خب اینجای حرفش باز دلم ریخت. من قطعا در هیچ عرصهای به خودم اعتماد ندارم.* در هیچ قسمتی از فزیک به خودم اعتماد ندارم. مثلا اینطور نیست که اگر کسی سوالی در مورد سرکیت داشته باشد من بگویم احتمالا میدانم چطور حلش کنم. یا اگر سوالی در مورد ترموداینامیک داشته باشد. یا اگر سوالی در مورد موج داشته باشد. من هیچ چیزی را خوب بلد نیستم. جالب میدانی کجاست؟ اینکه نمرههایم در تمام این صنفها A است. نفرتم از خودم برگشت. آخرش اما باز کمیخوشحال شدم. وقتی بهم گفتن «هر وقتی خواستی بیا با ما حرف بزن. میدانی که دفترمان کجاست. در مورد هر چیزی که دلت خواست.» این منظورش از هر چی که دلت خواست چی بود؟ :) نمیشه که برم بگم من دلم برای پدربزرگم تنگ شده. میشه؟ بگذریم. از مهربانیشان خوشم آمد. مهربانی خوب است. خلاصه که خوب شد که حرف زدیم. و اینکه کاش من یک دنیا ریاضی بلد میبودم. کاش یک دنیا فزیک بلد میبودم.
کامارو SS؛ ماسلکار اسطورهای جنرال موتوربعد از هرباری که میبینمش احساس خفگی میکنم. از ناتوانیام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن دربارهاش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمیبیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم «nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریست شود. جواب داد و بعد گفت خانمش هم در همین دانشگاه تئوریست است. رفتیم که با خانمش حرف بزنیم. خانمش هم نظرش را گفت. گفت «... باید به تمام ِفزیک نگاه کنی. ببینی کدام عرصهها هنوز جای کار دارند و برای تو جذابند. مثلا من چندسال در فزیک هستهای تحقیق کردم. بعد از چندسال دیدم در این عرصه جایی برای بالا رفتن و شناخته شدن من نیست. تصمیم گرفتم در عرصهی لیزر و پلازما تحقیق کنم. اینجا حس میکنم جا برای پیشرفت دارم.» باقی حرفهایش را خیلی گوش ندادم. همین را میخواستم بشنوم. که تصمیم اینکه دکترا را در چه عرصهای میگیری تصمیم مرگ و زندگی نیست. اگر بعدا ازش خسته شدی میتوانی کار دیگری بکنی. فشار داشت از رویم برداشته میشد. قرار نیست من در طول ۳-۴ ماه آینده تصمیم بگیرم که میخواهم تا آخر عمرم چیکار کنم. کم کم داشتم لبخند میزدم. بعد گفت «به نظر من کاری که برای تو مهم است این است که در مورد عرصههایی که به نظرت جذاب میآیند مطالعه کنی. مثلا من خیلی ریاضی خواندم. وقتی امتحان میدادم گاهی با خودم میگفتم فایدهی اینکه نشستی این امتحانات سختی که حتی به رشتهات ربط ندارند را میدهی چیست؟ بعدا فایدهاش را دیدم. مطالعاتی که میکنی بعدا به دردت میخورند.» خب اینجای حرفش باز دلم ریخت. من قطعا در هیچ عرصهای به خودم اعتماد ندارم.* در هیچ قسمتی از فزیک به خودم اعتماد ندارم. مثلا اینطور نیست که اگر کسی سوالی در مورد سرکیت داشته باشد من بگویم احتمالا میدانم چطور حلش کنم. یا اگر سوالی در مورد ترموداینامیک داشته باشد. یا اگر سوالی در مورد موج داشته باشد. من هیچ چیزی را خوب بلد نیستم. جالب میدانی کجاست؟ اینکه نمرههایم در تمام این صنفها A است. نفرتم از خودم برگشت. آخرش اما باز کمیخوشحال شدم. وقتی بهم گفتن «هر وقتی خواستی بیا با ما حرف بزن. میدانی که دفترمان کجاست. در مورد هر چیزی که دلت خواست.» این منظورش از هر چی که دلت خواست چی بود؟ :) نمیشه که برم بگم من دلم برای پدربزرگم تنگ شده. میشه؟ بگذریم. از مهربانیشان خوشم آمد. مهربانی خوب است. خلاصه که خوب شد که حرف زدیم. و اینکه کاش من یک دنیا ریاضی بلد میبودم. کاش یک دنیا فزیک بلد میبودم.
قرار سوم باهم نویسیخواب دیدم مرا که ازشان دور ایستاده بودم رها کردند. رفتند. مَرد، پشت میزش برهنه نشسته است. روزها ماههاست که خودش را حبس کرده است. ترس از مرگ است یا غصهی ناتوانی؟ شاید ترکیبی از هر دو. تو ساده نباش. تو باور نکن که مادر ترزا هرگز برای خدا کاری انجام داده باشد. آدم برای خودش هم کاری انجام نمیدهد، چه برسد به خدا. ظرف غذا را بهش پس دادم. نه به او، نه به غذا، نگاه نکردم. جنت گوارا است اما،ای کاتب تقدیر، در قسمت من مدینه بنویس. یک لحظه هم فکر نکن که غصهی دنیای بیرون خدشهای به بهترین روزهای زندگیش وارد کرده باشد. نی جانا. اینطور نبود. شاد بودم. برایش لبخند زدم. نفهمید. نمیفهمند. جانا! وقتی نفرت از چیزی برایت مشکل میسازد، تصمیم بگیر که دوستش داشته باشی. مَرد، آخرش بدون اینکه هیجان لمس لبهای کسی را تجربه کند مُرد. از تمام عبارتهای گنگ ِدنیا خسته شده بود. دنبال راهی برای تعریف بود. تعریف همه چیز. همه چیز را تعریف کرد. جیغ میزنم. جیغ میکشم. جیغ میزایم. جیغ میبُرم. مهم است یا مهم نیست؟ آفتاب میآید و میرود. به خودم گوشزد میکنم که سر من داد نزن. هر چیزی که مال من بود حالا به نام توست. حاشیه را که کنار بگذارم به تو میرسم. مگر میشود آدم خوشحال باشد و برنده نباشد؟ مگر میشود آدم برنده باشد و خوشحال نباشد؟ بینگو! بحث سر فیلم Whiplash همین بود. هیچکس در این خانه را نمیزند. من هم میدانم. کنار آتش نشستهام و بگذار برایت بگویم... آتشی که برای ابراهیم گلستان شد یک لحظه هم برای ذوب کردن من و تو درنگ نخواهد کرد. حاشیه را کنار میگذارم: اگرچه هیچوقت به خیالم فرصت احمق بودن نمیدهم، اما به جان خودت قسم، تصور اینکه هر کسی به جای تو در این خانه را بزند مرا دفعتا ناراحت میکند. همین.
محصولات الکتریکی کمپانی کیا در راه است!بعد از هرباری که میبینمش احساس خفگی میکنم. از ناتوانیام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن دربارهاش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمیبیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم «nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریست شود. جواب داد و بعد گفت خانمش هم در همین دانشگاه تئوریست است. رفتیم که با خانمش حرف بزنیم. خانمش هم نظرش را گفت. گفت «... باید به تمام ِفزیک نگاه کنی. ببینی کدام عرصهها هنوز جای کار دارند و برای تو جذابند. مثلا من چندسال در فزیک هستهای تحقیق کردم. بعد از چندسال دیدم در این عرصه جایی برای بالا رفتن و شناخته شدن من نیست. تصمیم گرفتم در عرصهی لیزر و پلازما تحقیق کنم. اینجا حس میکنم جا برای پیشرفت دارم.» باقی حرفهایش را خیلی گوش ندادم. همین را میخواستم بشنوم. که تصمیم اینکه دکترا را در چه عرصهای میگیری تصمیم مرگ و زندگی نیست. اگر بعدا ازش خسته شدی میتوانی کار دیگری بکنی. فشار داشت از رویم برداشته میشد. قرار نیست من در طول ۳-۴ ماه آینده تصمیم بگیرم که میخواهم تا آخر عمرم چیکار کنم. کم کم داشتم لبخند میزدم. بعد گفت «به نظر من کاری که برای تو مهم است این است که در مورد عرصههایی که به نظرت جذاب میآیند مطالعه کنی. مثلا من خیلی ریاضی خواندم. وقتی امتحان میدادم گاهی با خودم میگفتم فایدهی اینکه نشستی این امتحانات سختی که حتی به رشتهات ربط ندارند را میدهی چیست؟ بعدا فایدهاش را دیدم. مطالعاتی که میکنی بعدا به دردت میخورند.» خب اینجای حرفش باز دلم ریخت. من قطعا در هیچ عرصهای به خودم اعتماد ندارم.* در هیچ قسمتی از فزیک به خودم اعتماد ندارم. مثلا اینطور نیست که اگر کسی سوالی در مورد سرکیت داشته باشد من بگویم احتمالا میدانم چطور حلش کنم. یا اگر سوالی در مورد ترموداینامیک داشته باشد. یا اگر سوالی در مورد موج داشته باشد. من هیچ چیزی را خوب بلد نیستم. جالب میدانی کجاست؟ اینکه نمرههایم در تمام این صنفها A است. نفرتم از خودم برگشت. آخرش اما باز کمیخوشحال شدم. وقتی بهم گفتن «هر وقتی خواستی بیا با ما حرف بزن. میدانی که دفترمان کجاست. در مورد هر چیزی که دلت خواست.» این منظورش از هر چی که دلت خواست چی بود؟ :) نمیشه که برم بگم من دلم برای پدربزرگم تنگ شده. میشه؟ بگذریم. از مهربانیشان خوشم آمد. مهربانی خوب است. خلاصه که خوب شد که حرف زدیم. و اینکه کاش من یک دنیا ریاضی بلد میبودم. کاش یک دنیا فزیک بلد میبودم.
نمک به مقدار لازمبعد از هرباری که میبینمش احساس خفگی میکنم. از ناتوانیام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن دربارهاش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمیبیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم «nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریست شود. جواب داد و بعد گفت خانمش هم در همین دانشگاه تئوریست است. رفتیم که با خانمش حرف بزنیم. خانمش هم نظرش را گفت. گفت «... باید به تمام ِفزیک نگاه کنی. ببینی کدام عرصهها هنوز جای کار دارند و برای تو جذابند. مثلا من چندسال در فزیک هستهای تحقیق کردم. بعد از چندسال دیدم در این عرصه جایی برای بالا رفتن و شناخته شدن من نیست. تصمیم گرفتم در عرصهی لیزر و پلازما تحقیق کنم. اینجا حس میکنم جا برای پیشرفت دارم.» باقی حرفهایش را خیلی گوش ندادم. همین را میخواستم بشنوم. که تصمیم اینکه دکترا را در چه عرصهای میگیری تصمیم مرگ و زندگی نیست. اگر بعدا ازش خسته شدی میتوانی کار دیگری بکنی. فشار داشت از رویم برداشته میشد. قرار نیست من در طول ۳-۴ ماه آینده تصمیم بگیرم که میخواهم تا آخر عمرم چیکار کنم. کم کم داشتم لبخند میزدم. بعد گفت «به نظر من کاری که برای تو مهم است این است که در مورد عرصههایی که به نظرت جذاب میآیند مطالعه کنی. مثلا من خیلی ریاضی خواندم. وقتی امتحان میدادم گاهی با خودم میگفتم فایدهی اینکه نشستی این امتحانات سختی که حتی به رشتهات ربط ندارند را میدهی چیست؟ بعدا فایدهاش را دیدم. مطالعاتی که میکنی بعدا به دردت میخورند.» خب اینجای حرفش باز دلم ریخت. من قطعا در هیچ عرصهای به خودم اعتماد ندارم.* در هیچ قسمتی از فزیک به خودم اعتماد ندارم. مثلا اینطور نیست که اگر کسی سوالی در مورد سرکیت داشته باشد من بگویم احتمالا میدانم چطور حلش کنم. یا اگر سوالی در مورد ترموداینامیک داشته باشد. یا اگر سوالی در مورد موج داشته باشد. من هیچ چیزی را خوب بلد نیستم. جالب میدانی کجاست؟ اینکه نمرههایم در تمام این صنفها A است. نفرتم از خودم برگشت. آخرش اما باز کمیخوشحال شدم. وقتی بهم گفتن «هر وقتی خواستی بیا با ما حرف بزن. میدانی که دفترمان کجاست. در مورد هر چیزی که دلت خواست.» این منظورش از هر چی که دلت خواست چی بود؟ :) نمیشه که برم بگم من دلم برای پدربزرگم تنگ شده. میشه؟ بگذریم. از مهربانیشان خوشم آمد. مهربانی خوب است. خلاصه که خوب شد که حرف زدیم. و اینکه کاش من یک دنیا ریاضی بلد میبودم. کاش یک دنیا فزیک بلد میبودم.
شنبه 26 بهمن 98به سمتش برگشتم. لبخند میزد. انگار برای اولین بار است صورتش را میبینم. یک لحظه با خودم فکر کردم که قیافهی همیشه معمولیش اگر دقت کنی چقدر زیباست. فکر کرد متوجهی حرفش نشدم که اینطور مات نگاهش میکنم. لبخندش بیشتر شد و بیشتر توضیح داد. لبخندش هم زیبا بود. چیزی نگفتم. برگشتم و به میزم چشم دوختم. آهسته و بیصدا ته دلم آرزو کردم مردم به من هم نگاه کنند. مات شوند. قیافهام را زیبا ببیند. با خودم گفتم حتما میبینند. حتما مرا زیبا میبینند. میدانم آرزوی سخیفی است. حالا میخواهم با انگشتهایم چشمهایم را بترکانم. اما شاید هم باید به خودم حق بدهم. آخر میدانی چیست، من در هفته ۲۰ بار محو ذهن ِکسی میشوم که عینکهایش زشتترین عینکهایی است که دیدهام. موهایش را طوری کوتاه کرده که اگر کس دیگری جایش بود خودش را با آن موها در خانه حبس میکرد. جالب اینجاست که چارهی موهایش خیلی آسان است (میتواند همه را یک اندازه کوتاه کند). چارهی عینکش هم خیلی آسان است (میتواند آن بند پارچهای پشت سرش را باز کند). اما او با همان موها، با همان عینکها، روبروی من مینشیند و مثل فرفره اسپین هستهیهایدروجن را تشریح میکند. من ساکت مقابلش مینشینم. محو دستهای زشتش میشوم که روی کاغذ با مهارت میچرخند. اما من که هر هفته میخواهم کتاب نفرتانگیز کوانتومم را آتش بزنم هیچ چیزی از حرفش نمیفهمم. بعد دلم میخواهد زیبا باشم. که حداقل به من نگاه کند و مات شود. نمیدانم لعنتی. نمیدانم. چرا اینقدر طول میکشد آدمیاز خفتبار بودن بیاید بیرون؟ نکند خفتبار به دنیا بیاییم و خفتبار بمیریم؟
I hope that you don't suffer but take the painبا مادر چند روز پیش حرف میزدم. گفت «مه و تو هنوز راز دل نکردیم» من از همان روز تا حالا در مورد این فکر میکنم. مادر در موارد خاصی روشنفکر است. حتی روشنفکرتر از مامان. مثلا با اینکه از نصف شب تا صبح نماز میخواند برایش مهم نیست که فلانی نماز میخواند یا نه. حتی میگه کاش نماز نمیخواند اما آدم بهتری میبود. چه میدانم. از این قبیل چیزها که آدم را به آیندهی بشر امیدوار میکند. چه حرفهایی را میشود به مادر گفت؟
عمری خیال بستم یار آشناییت راتعداد صفحات : 2