loading...

ُسوداد؟

بازدید : 613
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:09
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

بعد از هرباری که می‌بینمش احساس خفگی می‌کنم. از ناتوانی‌ام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن درباره‌اش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمی‌بیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم «nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریست شود. جواب داد و بعد گفت خانمش هم در همین دانشگاه تئوریست است. رفتیم که با خانمش حرف بزنیم. خانمش هم نظرش را گفت. گفت «... باید به تمام ِفزیک نگاه کنی. ببینی کدام عرصه‌ها هنوز جای کار دارند و برای تو جذابند. مثلا من چندسال در فزیک هسته‌ای تحقیق کردم. بعد از چندسال دیدم در این عرصه جایی برای بالا رفتن و شناخته شدن من نیست. تصمیم گرفتم در عرصه‌ی لیزر و پلازما تحقیق کنم. اینجا حس میکنم جا برای پیشرفت دارم.» باقی حرفهایش را خیلی گوش ندادم. همین را میخواستم بشنوم. که تصمیم اینکه دکترا را در چه عرصه‌ای میگیری تصمیم مرگ و زندگی نیست. اگر بعدا ازش خسته شدی میتوانی کار دیگری بکنی. فشار داشت از رویم برداشته میشد. قرار نیست من در طول ۳-۴ ماه آینده تصمیم بگیرم که میخواهم تا آخر عمرم چیکار کنم. کم کم داشتم لبخند میزدم. بعد گفت «به نظر من کاری که برای تو مهم است این است که در مورد عرصه‌هایی که به نظرت جذاب میآیند مطالعه کنی. مثلا من خیلی ریاضی خواندم. وقتی امتحان میدادم گاهی با خودم میگفتم فایده‌ی اینکه نشستی این امتحانات سختی که حتی به رشته‌ات ربط ندارند را میدهی چیست؟ بعدا فایده‌اش را دیدم. مطالعاتی که میکنی بعدا به دردت میخورند.» خب اینجای حرفش باز دلم ریخت. من قطعا در هیچ عرصه‌ای به خودم اعتماد ندارم.* در هیچ قسمتی از فزیک به خودم اعتماد ندارم. مثلا اینطور نیست که اگر کسی سوالی در مورد سرکیت داشته باشد من بگویم احتمالا میدانم چطور حلش کنم. یا اگر سوالی در مورد ترموداینامیک داشته باشد. یا اگر سوالی در مورد موج داشته باشد. من هیچ چیزی را خوب بلد نیستم. جالب میدانی کجاست؟ اینکه نمره‌هایم در تمام این صنف‌ها A است. نفرتم از خودم برگشت. آخرش اما باز کمی‌خوشحال شدم. وقتی بهم گفتن «هر وقتی خواستی بیا با ما حرف بزن. میدانی که دفترمان کجاست. در مورد هر چیزی که دلت خواست.» این منظورش از هر چی که دلت خواست چی بود؟ :) نمیشه که برم بگم من دلم برای پدربزرگم تنگ شده. میشه؟ بگذریم. از مهربانیشان خوشم آمد. مهربانی خوب است. خلاصه که خوب شد که حرف زدیم. و اینکه کاش من یک دنیا ریاضی بلد میبودم. کاش یک دنیا فزیک بلد میبودم.

* البته حالا که مینویسم یادم آمد که من برنامه‌نویسی‌ام خوب است. برنامه‌نویسی‌ام برای کسی که رشته‌اش ربطی به برنامه‌نویسی ندارد خیلی خوب است. با این صنفی که گرفته‌ام بهتر هم میشود. نجومم هم بد نیست.


دخترها مردها را یا با دوست‌پسرهایی که داشتن/دارن مقایسه میکنند، یا با پدرشان. من مردها را با تو مقایسه میکنم. تو که گفتی «الهه میخوایم تمام چیزهای زرد کابل را برایت بخرم که همو پیرهن زردی که ۱۰ سال پیش از مه خواستی و برایت ندادم از یادت بره.» تو که حتی وقتی در شلوغ‌ترین قسمت کابل بدون روسری قدم میزدم با بی‌غرض‌ترین لحن ممکن گفتی «الهه موهایت را داخل جمپرت کن.» تو که وقتی عصبانی شدم منطقت را حفظ کردی و لج نکردی. تو که وقتی ازت ناراحت شدم سریع اشتباهت را پذیرفتی، معذرت خواستی، و جبران کردی. تو که وقتی سرم به پشتم میچرخد که ویترین دوکانی را ببیند میخندی و میگی «حواسم است. هر دوکانی حتی اگر یک جنس زرد داشته باشد، تو چشمت روی همان یک جنس گیر میکند.» لعنتی دلم برایت تنگ شده. کاش میشد نزدیکتر باشیم. مثلا اگر تو واقعنی پدرم می‌بودی من شاید بیشتر از حالا بهت زنگ میزدم. هر چند، شماره‌ی بابا هم هیچوقت در لیست تماس‌های اخیرم نیست.


...بیا خانواده‌ی حسینی را همیشه همینطوری به یاد بیاریم. که دور یک میز هستیم و غذای خوب نداریم. تن ماهی است، چپس است و سالاد. اما میگیم و میخندیم. هیچکس با کسی قهر نیست. پی‌دی مثل همیشه شکایت دارد. سیتا مثل همیشه نمیداند چه خبر است. اما همه همدیگر را دوست داریم. همین که دور هم استیم برایمان تفریح است.


ازم پرسید «در دنیا بیشتر از همه چیز چی را دوست داری؟» چند لحظه فکر کردم. گفتم «فزیک خوشحالم میکند.» گفت « میتوانستم حدس بزنم.» گفتم «تو چی؟» گفت «دوستهایم. البته تو هم جزئی از دوستانم هستی. ولی خب، سوال سختی است. در دنیا خیلی چیزهای مختلف است. چطور میشه از بین تمااام چیزهای دنیا فقط یکی را انتخاب کنی؟»

فیلسوف ِ ۱ متر و ۲۰ سانتی من :)


گاهی فکر میکنم تمام این فشار را خودم به خودم تحمیل میکنم. میتوانم بگذارم هر اتفاقی میافتد، بیافتد. اما نمیتوانم. شبانه روز فقط ۲۴ ساعت است و من حداقل۱۵ ساعتش را در حال دویدنم و باز هم کم میارم. وقت کم میارم. شما باشید احساس حماقت نمی‌کنید؟ که ایییینهمه تلاش و آخرش به جایی نرسیدن یعنی که احتمالا تو یک مشکلی داری خب. وگرنه که باید حالت بهتر میبود. آدم بهتری میبودی. حس بهتری میداشتی. وقتی نداری حتما تو یک مرضی داری دیگه. حتما احمقی خب.

*I Lived- One Republic

یادش بخیر بوستون که بودم با این آهنگ می‌دویدم.

بازدید : 662
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:09
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

به سمتش برگشتم. لبخند میزد. انگار برای اولین بار است صورتش را می‌بینم. یک لحظه با خودم فکر کردم که قیافه‌ی همیشه معمولیش اگر دقت کنی چقدر زیباست. فکر کرد متوجه‌ی حرفش نشدم که اینطور مات نگاهش میکنم. لبخندش بیشتر شد و بیشتر توضیح داد. لبخندش هم زیبا بود. چیزی نگفتم. برگشتم و به میزم چشم دوختم. آهسته و بی‌صدا ته دلم آرزو کردم مردم به من هم نگاه کنند. مات شوند. قیافه‌ام را زیبا ببیند. با خودم گفتم حتما می‌بینند. حتما مرا زیبا می‌بینند. میدانم آرزوی سخیفی است. حالا میخواهم با انگشت‌هایم چشم‌هایم را بترکانم. اما شاید هم باید به خودم حق بدهم. آخر میدانی چیست، من در هفته ۲۰ بار محو ذهن ِکسی میشوم که عینک‌هایش زشت‌ترین عینک‌هایی است که دیده‌ام. موهایش را طوری کوتاه کرده که اگر کس دیگری جایش بود خودش را با آن موها در خانه حبس میکرد. جالب اینجاست که چاره‌ی موهایش خیلی آسان است (میتواند همه‌ را یک اندازه کوتاه کند). چاره‌ی عینکش هم خیلی آسان است (میتواند آن بند پارچه‌ای پشت سرش را باز کند). اما او با همان موها، با همان عینک‌ها، روبروی من می‌نشیند و مثل فرفره اسپین هسته‌ی‌هایدروجن را تشریح میکند. من ساکت مقابلش می‌نشینم. محو دست‌های زشتش میشوم که روی کاغذ با مهارت می‌چرخند. اما من که هر هفته میخواهم کتاب نفرت‌انگیز کوانتومم را آتش بزنم هیچ چیزی از حرفش نمیفهمم. بعد دلم میخواهد زیبا باشم. که حداقل به من نگاه کند و مات شود. نمیدانم لعنتی. نمیدانم. چرا اینقدر طول میکشد آدمی‌از خفت‌بار بودن بیاید بیرون؟ نکند خفت‌بار به دنیا بیاییم و خفت‌بار بمیریم؟

بازدید : 1413
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:09
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

با مادر چند روز پیش حرف میزدم. گفت «مه و تو هنوز راز دل نکردیم» من از همان روز تا حالا در مورد این فکر میکنم. مادر در موارد خاصی روشنفکر است. حتی روشنفکرتر از مامان. مثلا با اینکه از نصف شب تا صبح نماز میخواند برایش مهم نیست که فلانی نماز میخواند یا نه. حتی میگه کاش نماز نمیخواند اما آدم بهتری میبود. چه میدانم. از این قبیل چیزها که آدم را به آینده‌ی بشر امیدوار میکند. چه حرفهایی را میشود به مادر گفت؟

1.مادر، کابل همانطوری بود که به یاد داشتم. گوینده‌ی خبر ساعت ۶ هنوز شجاع ذکی است. شجاع ذکی قواره‌ش تغییر نکرده. خیابان‌ها بهتر از قبل بودند. مردم به مهربانی سابق بودند. مادر ما هر بار بیرون رفتیم وقت پول دادن صاحب رستوارنت تعارف زد که «مهمان ما باشین.» یکی از غیرقابل اعتمادترین اما خوشمزه‌ترین سوپ‌های زندگیم را خوردم. داخل دوکان سوپ فروشی اینقدر چرک بود که فکر میکردی پرده‌ها را سالهاست نشسته‌اند. اما سوپش غلیظ و ترش بود. از سوپ فروشی که بیرون شدیم جواریخریدیم. مرد خوش‌رویی که زلا گفت از انرژی مثبتش خوشش آمده بود دست‌های تمیزی نداشت. دست‌هایش را تا مچ داخل دیگآب فرو برد و یک جواری بیرون کشید. زلا به پشتو بهش گفت جواری شاریده برایمان بدهد. دستش را تا وسط ساعد داخل آب فرو برد و یک ثانیه گشت. بعد جواری برای ما بیرون کشید. با همان دستها روی جواری را مرچ و لیمو زد و داد به دستمان. باز،‌ بهترین جواری‌ای بود که خورده‌ام. مادر پکوره‌ایکه پیش سرکخوردم هم چندان تعریفی نداشت. اما مریض نشدم. فکر میکنی برای این است که من یک افغان اصیلم؟ که حتی بدنم با مکروب‌های افغانستان سر سازگاری دارد؟ مادر یله‌گویینمیکنم. فقط دلتنگم.

۲.پریشب ما دخترها رفته بودیم رستورانت. مادر، از لحظه‌ای که گارسون آمد تا وقتی خانه آمدیم این دختر در مورد گارسون حرف زد. من بدم میاید. نه بخاطر اینکه دختر است و دهانش با دیدن پسری پرآب شده بود. من و تو هر دو بالغ استیم. کی است که با دیدن کسی نگفته باشد کاش میشد صبح تا شب به قیافه‌ای این بشر نگاه کنم. اما آدم جار نمیزند. ۲ ساعت کامل در موردش حرف نمیزند. میگذارد یک حس زودگذر بماند. بهش گفتم «اگر کسی در مورد زنی اینطور که تو در مورد این پسر حرف میزنی حرف بزند، خوشت میآید؟ اگر مردی زنی را تقلیل بدهد به نقاط خاصی از بدنش کار زشتی میکند، زن را تحقیر کرده است، اما وقتی تو در مورد پسرها اینطوری استی مشکلی نیست؟» خلاصه اینکه اصلا خوشم نیامد مادر. هیچ این دختر به من نمی‌ماند.

۳.خواب دیدم عروسیم است. لباس عروسیم جلو کوتاه و پشت بلند داشت. کفش‌های کانورس زردی که پوشیده بودم بخاطر کوتاه بودن پیرهنم پیدا بود. رومان را ندیدم اما میدانستم که داماد او است. بدم میاید مادر. چرا باید از این خوابها ببینم؟

۴.دلم برای ارشاد تنگ شده مادر.

۵.مادرجان بابا همراهم سرد است. از وقتی که آمده‌ام دو کلمه مستقیم با من حرف نزده. فاصله‌اش را عمدا با من حفظ میکند. برایم مهم نیست مادر. راضیم. همین حالت را به صمیمیت گذشته ترجیح میدهم. مهم نیست مادر. کمبودی را حس نمیکنم.

* به مادر که میگم I love you madar janem به من میگه I love you too Elaha jan و من دلم میخواهد برای این انگلیسی حرف زدنش بمیرم :)

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 141
  • بازدید کننده دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 300
  • بازدید ماه : 468
  • بازدید سال : 1396
  • بازدید کلی : 50194
  • کدهای اختصاصی