loading...

ُسوداد؟

بازدید : 1
جمعه 23 اسفند 1403 زمان : 1:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُسوداد؟

هفته‌ی قبل که حرف زدیم، خیلی خیلی حس زیبایی داشتم. مشغله‌های ذهنیم آرام شدند. در مورد چند موضوعی که دل نا دل بودم تصمیم گرفتم. افکار پراکنده‌ام دسته‌بندی شدند. همانطور که گپ می‌زدیم با آرامش کامل به خواب رفتم. بعدش ولی، به این فکر می‌کردم که چرا من به کس دیگری برای این آرامش نیاز دارم؟ چرا نمی‌توانم خودم افکار پراکنده‌ام را دسته‌بندی کنم؟ چرا آرامش ذهنی من باید دست دیگری باشد؟ اگر یک روزی او نخواهد با من حرف بزند من قرار است آشفته باشم؟ چرا اینهمه حالم بعد از حرف زدنش بهتر شد؟ چطور به خودم اجازه دادم با کسی اینهمه صمیمی‌شوم؟ چرا اینهمه با او احساس نزدیکی می‌کنم؟ باید مواظب باشم. نزدیکی و ناامنی دو روی یک سکه‌اند. نمی‌خواهم دیگر حرف بزنیم. فکر ساعت‌ها حرف زدن با او وجودم را از ترس پر می‌کرد!‌ دیشب زنگ زدم که ازش در مورد درد زانویم بپرسم. باز با دویدن به زانویم آسیب زده‌ام. دفعه‌ی پیش دلیلش کفش‌های کهنه‌ام بود. زنگ زده بودم که بپرسم به نظرش اینبار چرا زانویم اذیت است. وقتی آن موضوع حل شد، گفتم «یک چیز دیگه هم است که میخواستم بگم... نمی‌دانم چرا بعد از اینکه هفته‌ی قبل حرف زدیم و حالم بعد از گفتگویمان خیلی خوب بود، ترسیدم. نمی‌خواهم حرف بزنیم. نمی‌دانم در مغزم چی می‌گذرد. نمی‌دانم چرا فکر حرف زدن با تو مرا پر از اضطراب می‌کند.» گفت «چون صمیمیت ترسناک است. چیزهای خوب هم با ریسک از دست‌رفتن میایند و برای همین گاهی ترسناکند.» گفتم «همینی است که تو میگی... یک مدت نمی‌خواهم حرف بزنیم. میشه با من صبور باشی؟» گفت «بلی بلی حتما! حالا صبوری نکنم چی کنم؟ :)» اینطور شد که بعد از یک و نیم سال، تماس‌های هفتگی من و امیلیو متوقف شدند.

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 22
  • بازدید کننده دیروز : 23
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 339
  • بازدید ماه : 507
  • بازدید سال : 1435
  • بازدید کلی : 50233
  • کدهای اختصاصی